نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

تیک تاک . تیک تاک

 

دلم می‌گوید. من می‌نویسم.

من می‌نویسم. تو نخوان.

تو نخوان. شگون ندارد.

شگون ندارد. نبض ندارد.

نبض ندارد. ولی گویا ساعت نبض دارد هنوز:

 

 

تیک تاک . تیک تاک

 

حتی زمان هم نبض دارد.. پس نبض من کو؟ چرا نبض ندارد این رگ؟ باید قیدش رو بزنم؟ با تیغ؟ قرص؟

ضعیفم.. جسمی. ذهنی. روحی.

خسته شده‌ام. ولی نمی‌دانم از چه. دلم تنگ شده. کاش بودی عزیزم باید برایت حرف بزنم بریده‌ام. حرفه ای از زندگی بریده‌ام. همانطور که خیاط پارچه می‌برد. هه! می‌گویند سخت می‌گیرم.. من سخت نگیرم که سخت می‌گیرد؟

 


همه چی مث قبلناست...من؛همونم هنوز
که هیشکی توی تنهایی؛نبوده پلوم
همونم که میگیرم انتقام اونی که نشد
حتی اگه مونده باشه به عمرم یه روز
هه...چیزی عوض نشده
چی؟؟؟آدم... اون که هوس نکنه نی
آدم اونیکه که مجبور نمیشه
اونیه که هر چی میشه مغرور نمیشه
ولی ما یاد نگرفتیم که ادعا نداریم
به شرف و اعتقاد هم احترام بزاریم
و نمیدونیم چطور درست انتقاد کنیم
ما حتی نمیتونیم به هم اعتماد کنیم
هنوزم مث آب خوردن به هم دروغ میگیم
هنوزم بینمون هیچکی اهل کار گروهی نیست
هنوزم همونیم یه دروغگوی کثیف
یه بی معرفت
یه زورگوی ضعیف

 

من نگفتم. نقل قول بود! عزیزم هم‌دردیم.. بگویم من هم؟ باشد نمی‌گویم. کسی تحمل ندارد برای حرف‌هایم. ما خوبیم تا وقتی که دهن‌مان بسته بماند.. ما را چه به جواب دادن؟ تصمیم گرفتم دیگه قید بزنم. قید رنگ. قید زمان. قید مکان. بیخیال.. ما که برای خودمان نبوده ایم تا حالا. بودیم همش شادی مزخرف گوشه‌ی لب مردم.. خسته شده‌ام از خیلی چیزها از خیلی کس‌ها..

 

خدا؟

خیلی مردی! برای منی که بندگی نکرد.. خیلی مردی! می‌دانم می‌برم ولی خب من آدمم خدا. تا حالا حرف نزده‌ام باهات. فکر کنم بدانی که فکر می‌کنم لیافت ندارم. من برای خیلی‌ها خوبم.. ولی برای تو؟ هنوز جای کار دارد. دارم به منجلاب کشیده می‌شوم ولی هنوز هم پشتمی. باید بنویسم این‌ها را؟ می‌گویند خدا دوست ندارد آبروی بنده‌اش برود. می‌دانی خدا؟ کسی این‌ها را نمی‌خواند. تجربه کرده‌ام خدا. می‌گویم این‌ها را تا به یاد بیاورم و باقی از یاد ببرند. به دیگران یک چیز را بگو تا از یاد ببرند. هر چه باشد انس هستند. فراموشکار هستند.

مگر نه خدا؟

 

تا حالا گریه کرده‌ای؟

من سعی می‌کنم گریه نکنم ولی گریه‌ام می‌گیرد. دلم می‌شکند خب. دست خودم که نیست. ولی خب تو خدایی. چقدر انسان‌ها قلبت را شکسته‌اند؟ ما مانده‌ایم و دور دورگردون. هنوزم بچگیم یادم است. دلم می‌خواست گریه کنم بیایی و ببوسیم و بگی چیزی نیست به موقع همه چیز درست می‌شود. خدا می‌دانی که پشت این‌همه بی احساسی عاشقم خدا. خدا! عاشقتم. ولی حس می‌کنم لیاقتت را ندارم.

 

کل عمرم سعی کردم بشناسمت. گفتی بنده‌هایم را بشناسید تا مرا بشناسید. خدا بنده‌هایت دل می‌شکنند ولی تو که قلب نمی‌شکنی؛ می‌شکنی‌خدا؟ در کتاب‌ها گشتم. دینی بهانه بود. تو را می‌خواستم خدا. گفتی خود را بشناسید تا مرا بشناسید. عاجزم خدا! عاجزم..

هیچ دو خطم شبیه نیست. هیچ حرفم منطقی نیست ولی پرمنطق است. سعی کردم تو باشم ولی به قول معروف "اما بی دریغ"

 

نمی‌دانم چرا اینجوری شده ام. دلم شکسته مجدد گویا.

نوشته هایم قافیه ندارد. ترتیب ندارد. زیبایی ندارد. اما...

 

نوشته‌هایم تو را دارد :)
 

 

تفسیرم این است:

یک انسان با دو حالت؛ تو بگو چه می‌بینی مرا.

 

 

:):

 

 

 


 


دریافت

 

من می‌میرم توی تلخیای دنیای خودم. ولی یه ذره از دنیای تو لذت نمی‌خوام..

 

 

علیـ ـرضا

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">