یک بام و صد هوا
بعضی وقتها حس میکنم به تنگ آمدهام. tang؟ tong؟ شاید هر دو.
حس عجیبیست که معمولیترین آدمی که میشناسی خودت باشی و همه تو را عجیب و غریب خطاب کنند. انقدر این اتفاق بیفتد که به فکر بیفتی تو واقعا کیستی؟ چیستی؟ نکند واقعا انسان نباشی...
فکر و خیال آدمی را دیوانه میسازد. این میان افکار متفرقه هم که دست به گریبان میشوند با آدم! که چرا من اینگونهام و آنها آنگونهاند و آنها این گونهنیستند و من آنگونه!
از خزعبلات که بگذریم٬ میرسیم به ذات چپول خودمان که سگ توی روحش برود که اینگونهاست و آنگونه نیست. روحم هم با خودش دست به گریبان شده جدیدا. فحش میدهد در میرود٬ زنگ جسم را به صدا در میآورد و در میرود و نتیجهاش میشود یکی دو تا سکته ناقص بیبحره از مرگ و دور از رفیق شفیق٬ برادر ازرائیل.
روح که اینگونه٬ روان که آنگونه٬ میماند یک جسم و یک مغز که وضع آنها هم باید تک به تک برسیکنم٬ جسم که خب اگر از وزن جالبش بگذریم٬ مشکل خاصی ندارد٬ احتمالا به خاطر اینکه جدیدا رو آوردهام به ورزش و در ترک یکسری عادات بد قدیمی هستم. برسم به مغز٬ خب برایم جالب است که چرا هنوز سرم نترکیده. چیزی نیست که به ذهن شما برسد و من به آن فکر نکرده باشم٬ در بعضی موارد به چیزهایی فکر میکنم که شاید نباید انقدر مهم باشد.
خب با این تفاسیر٬ یک منم و روانی که بیمار است٬ روحی که رد داده٬ جسمی که شلنگ تختهاندازان پیش میرود و مغزی در دست هنگ.
حکایتم شده حکایت یک بام و صد هوا...
- ۹۳/۰۲/۳۱
نمیدونم چی باید بگم
گاهی کلماتم عاجز میشن از بیان احساستم پس فقط می گم
زیبا بود