چار چیز
سویت به سوی دریاست
نگاهت به ورای دریاست
چشمانت گویی از جنس آتش شده این میان
اما در میان این آتش چه سیلی جاریست
مرا ببین٬ کندهی سرگردان میان دریائی که نگاهت را جذب کرده.
مرا ببین٬ در دیدت هستم ولی چرا گوش نمیدهی به من؟
من چه کم دارم از باقی این هزاران چیز سرگردان در دریا؟
مگر نمیگویند دریا با همه یکجور برخورد میکند؟
پس چرا نصیبم شده سرگردانی؟ چرا شدهام یک زائر سرگردان این میان.
بنشین لب ساحل٬ آتشی روشن کن.
به جای آب به آتش بنگر.
به شعلههای پاک و مطهرش. مظهر این همه سالی که از ما گذشت.
نگاه کن به نور٬ که باز میکند راهش را حتی از یک روزنه.
اما شاید حس و حالش به غروب نرسد.
آتش را ول کن٬ باد را حس کن که چگونه میوزد به شرارههای آتش.
باد را حس کن٬ لای موهای زیبایت.
حس کن که گویی نوازشت میکند و میگوید بیخیال این نیز میگذرد.
به شنها نگاه کن.
حرکت آب روی ساحل.
برخیز٬ بساز چیزی را که میخواهی.
شاید هزاران بار نابود کند دریا خواستههایت را.
اما برخیز٬ تو ریشهات در خاک است. برخیز و بساز که ما همین آب و باد و آتش و خاکیم.
خسته نشو که شاید تو آخرین پشتوانهی خیلیها باشی.
دنیا همین است.
تکرار این چهار چیز.
چهارهایی که تکرار میشوند٬ در طبیعت٬ در ما٬ در هر چیزی.
خسته نشو٬ که هیچوقت آخر نخواهد نرسید.
- ۹۳/۰۳/۰۴