یادت هست؟ قرار بود شبهایمان بیهم صبح نشود
قرار بود تک تک روزهایمان را با هم بسازیم
اما گویی از یاد میروند این قرارها و شکسته میشوند عهدها
یادت هست شبمان را که تا دم دم های طلوع آفتاب با هم بودیم و از هر دری چیزی میگفتیم؟
یادت هست اصرارهای مکررم و انکارهای مکررت؟
یادت هست سختی وصالمان؟
یادت هست این خاطراتمان؟ دعواهای بیمنطقمان و ترسهایمان از آینده؟
نمیدانم حال چه چیز فرا گرفته ذهنت را.
یادم هست که این تن بیمار و ذهن آغشته به فکرهای پوچ را چه کسی اول پذیرفت.
یک تو و دیگر هیچ. تویی که تمام این دیوانگیهایم دلتنگیهایم غرغرهای الکی و گلههای مسخرهام را دوست داشتی.
لحظاتم سپری میشود حتی اگر نباشی٫ باز هم هستی و هیچکس بهتر از تو در این کار موفق نیست.
سرانجام داستانمان اینطور شد که گربهوحشی داستانمان رام شدهی افکارش شد.
افکاری که تنها در فکرش زندگی میکنند.
افکاری که تنها در ذهنش میتواند بپرورد و جز ذهنش هیچ مأمن دیگری برای این تفکرات کفرآمیز زیبا نیست.
سرانجام شاید این دل به خدایی برسد.
ولی بدان که بیتو٫ بی یادت جز گدایی به در خانهی دیگران هیچ نیست.
منم و تو.
شاید هم ذهن من و ذهن تو
بی انگشتانی که لمس کنند
چشمانی که ببینند
بینیی که ببوید
و دستانی که در آغوش بگیرد
اما ذهنم قصری ساخته برایت. که در آن تو ملکهی ذهنی و درباریانش به یک اشارتت میمیرند و زنده میشوند.
اما صد دریغ
ای ملکه گریخته از قصر صد رنگم.