نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۷
دی

یادت هست؟ قرار بود شب‌هایمان بی‌هم صبح نشود

قرار بود تک تک روزهایمان را با هم بسازیم

اما گویی از یاد می‌روند این قرارها و شکسته می‌شوند عهدها

 

یادت هست شبمان را که تا دم دم های طلوع آفتاب با هم بودیم و از هر دری چیزی می‌گفتیم؟

یادت هست اصرارهای مکررم و انکارهای مکررت؟

یادت هست سختی وصالمان؟

یادت هست این خاطراتمان؟ دعواهای بی‌منطقمان و ترس‌هایمان از آینده؟

 

نمی‌دانم حال چه چیز فرا گرفته ذهنت را.

یادم هست که این تن بیمار و ذهن آغشته به فکرهای پوچ را چه کسی اول پذیرفت.

یک تو و دیگر هیچ. تویی که تمام این دیوانگی‌هایم دلتنگی‌هایم غرغرهای الکی و گله‌های مسخره‌ام را دوست داشتی.

 

لحظاتم سپری می‌شود حتی اگر نباشی٫ باز هم هستی و هیچکس بهتر از تو در این کار موفق نیست.

سرانجام داستانمان اینطور شد که گربه‌وحشی داستانمان رام شده‌ی افکارش شد.

افکاری که تنها در فکرش زندگی می‌کنند.

افکاری که تنها در ذهنش می‌تواند بپرورد و جز ذهنش هیچ مأمن دیگری برای این تفکرات کفرآمیز زیبا نیست.

 

سرانجام شاید این دل به خدایی برسد.

ولی بدان که بی‌تو٫ بی یادت جز گدایی به در خانه‌ی دیگران هیچ نیست.

 

منم و تو.

شاید هم ذهن من و ذهن تو

بی انگشتانی که لمس کنند

چشمانی که ببینند

بینیی که ببوید

و دستانی که در آغوش بگیرد

اما ذهنم قصری ساخته برایت. که در آن تو ملکه‌ی ذهنی و درباریانش به یک اشارتت می‌میرند و زنده‌ میشوند.

 

اما صد دریغ

ای ملکه گریخته از قصر صد رنگم.

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۶
دی

شهر من جاییست خالی از عدم

خالی از خشم٫ خالی از تعصبات کور

شهر من جاییست که مردمانش منذلت دارند در حد فکرشان

شهر من خالیست از پول‌پرستان بی‌ارزش

در شهر من نیازی به توضیح نیست که من کیستم٫ چیستم و بحر چه زیستم.

نیازی نیست شب‌هایم را سر کنم در تنهایی و تاریکی

نیازی نیست که بگریزم از این همه از آدم‌های گریزان از من

در دنیایم تنها دارایی برایم عشق کافیست

و اوج لذتش بوییدن عطر اوست و حل شدن من در او

در شهر من آزادی

در دشت

در بیشه

در کوه

در هر کجا که باشی

شهر من جاییست که مرا در آن عجیب نخوانند

شهر من جاییست که بتوانم در آن فهمیده شوم

شهر من شاید هیچ‌گاه دیده نشود

اما باز هم شهر من است و من تلاش خواهم کرد برای رسیدن به آن

شاید فراموش شود شهرم

شاید ویرانش کنند

شاید بسوزاننش به جرم تفاوت

اما ذهنم هرگز نخواهد بردش از یاد

و شاید

روزی

در گذر آلوده به خشم زمان

کبوتر پرامید ذهنم

برساندم به دولت یار

و شاید

روزی

باشد 

بی‌آنکه من و تو و او باشیم

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۶
دی

این پست رو همینطوری می‌نویسم.

دلم می‌خواست یه داستانی متن خاصی بنویسم ولی انگار حتی این حرفهای ساده هم به ذهنم نمی‌رسه چه برسه به طرح یک داستان..

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۳
دی

 

 

 

بیت‌هایی که آفریدمشان...

به دنبال ِ روز ِ قتل عام من اند

هر مزاری عـلـیـرضـا دارد...

کل این قبرها به نام من اند

 

یه حس خاصی به این دو تا آهنگ دارم:

 

دریافت

دریافت

 

+ چند روزه خواب می‌بینم یه جایی داره سونامی میشه. و من انگار توی باطن یه پسر هستم که قراره بره توی یه خونه که انگار اونجا جلو سونامی در امانن. یه چیز مسخره در مورد این خوابم اینکه این خواب رو از دید چند نفر می‌بینم. یه بار توی قایق وقتی داره قضیه شروع میشه. یه بار از دید یکی که قراره کوسه بهش حمله کنه یه بار از دید همین پسر. اگه کسی تفسیری داشت ما رو خوشحال کنه ببینم این خواب یعنی چی.

 

+ تفسیر اعداد چهار رقمی رو هم اگه کسی بلده بی‌زحمت بدتش من یه سوال رو مخمه که عددم یعنی چی. (حدودیش رو می‌دونم دقیقش رو میخوام)

 

- می‌خواستم یه چیزی بنویسم ولی نه حسش هست و نه مغز یاری میده! به طرز وحشتناکی خوابم میاد. انگار خیلی وقته نخوابیدم و دلم فقط خواب می‌خواد و خواب می‌خواد و خواب.

 

۰ از اونجایی که توافق نامه‌ها موقع جنگ زیر پا گذاشته میشن so دکتر رفتن بی دکتر رفتن.!.

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۸
دی

خب نمی‌دونم چرا با اینکه می‌نویسم ولی به اون سبک خاص نوشتاریی که می‌خوام نرسیدم هنوز!

پس امروزم سعی می‌کنم یه جور دیگه بنویسم و امیدوارم افتضاح از آب در نیاد.

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۷
دی

بعضی وقت‌ها حس می‌کنی به انتها رسیدی.

نه اینکه برایش آماده بوده باشی یا حتی از قبل خبر داشته باشی یا حتی شاید مقصر بوده باشی در رسیدنش..

تنها می‌رسد

انگار دنیا همیشه می‌داند چطور به بدترین حالت حال آدم را بگیرد. گویی زندگی تنها چرخش است چرخی که ایستگاهش بدبختی و شکست و فرجام است.

 

می‌رویم و می‌سازیم و صد دریغ که تهش تنها نیستی بار می‌آید. درد دل‌هایمان را خاک می‌کنیم و کینه می‌پروریم و آخر سر باز هم هیچ که هیچ.

انگار اگر روزی صد بار هم فریاد بزنی باز هم تنها صدایت را خودت می‌شنوی و دریغ از اطرافیان. هر چند انتظاری نیست از دیگرانی که نیستند و نمی‌بینند اما برایم سوال است که چرا هیچکس داد مرا نشنید؟

 

دلتنگم...

دلتنگ خودم زمانی که این خودم نبودم

دلتنگ دوستانی که دچار این بیماری زرنگی زمانه نشده بودند و تنها ساده بودند

 

 

دلتنگ جاده ای که حتی اگر پر پیچ و خم بود تنها خطرش منحرف شدن از پیچی بود نه زیرگرفته شدن توسط بقیه.

 

نگرانم

نگران آینده‌ای که حال فکر می‌کنم که شاید هرگز نرسد و من تنها در جاده ام بروم با دو هدفون و لبی که دوخته است.

نگرانم که این سردردها کارم را بسازد. سردردهایی که با تمام قوا حسابشان نمی‌کنم

نگرانم که بمیرم و هیچکس یادم نکند

نگرانم که بمیرم و بی‌ثمر باشم.

 

چرا فراموش شدم؟ اشتباه از من بود؟ من که سعی کردم تغییری نکنم! گرگ نباشم حتی اگر تیکه پاره شدم

واقعا مشکل از کجاست؟

 

چرا با احساس عشقی که در قلبم دارم باز هم حس می‌کنم تنهایم. شاید درست باشد و تنها به انتها رسیده باشم. انتهای انتها.

 

شاید "او" هم سرانجام انتخاب کرد و انتخابش من نبودم.

 

و بعد این شاید باید تنها زندگی کنم برای زنده ماندن بی هیچ هدف دیگری..

 

شاید سرانجام آرزویم حرف صادق باشد که. "اگر من یه روزی مردم تو بسپارم به یاد"

 

و دنیا همچنان می‌رود و من در انتظار بازگشتش هستم بی‌ثمر..

 

 

 

 

هفدهم دی یک هزار و سیصد و نود و دو هجری شمسی

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۶
دی

اخطار!

 

این پست در وضعیت مخ ِ رد نوشته شده.

اگر چنانچه محتوا برایتان مهم است؛

دور خواندن این پست رو خط بکشید!

 

با سپاس

 

ستاد مغزهای رد واحد پایتخت

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۶
دی

 

 

 

در سوی سیاه دشت مغان

هست پسری نیمه‌جان

 

می‌خرامد بر دشت و چمن

می‌فرساید تن در این جهان

 

شوری در دل دارد و نوری به چشم

لیک مانده زبان دور از گفت و مان

 

می‌گوید هر از چندی با جوی و گون

از درد حسرت ِ دوری ِ نورزادگان

 

می‌رود و می‌رود از این دشت مغان

تا شاید برود از دل درد فغان

 

سوگی در دل دارد این جوان

می‌فروشد آتیه به عیار زمان

 

سرایش ساخته بر دست باد

آتیه شده همه فصل خزان

 

شاید بیایید روزی بالا سرش

اما هست تن بر زیر خاک جهان

 

 

 

 

عـ ـلـ ـیـ ـر ـضـ ـا

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۵
دی

 

 

 

بیدارم از سر شب کل روزو می خوابم 
به جای زوزه تو شهر روی لثه می مالم 
اشیای دورم رفتن جیبامو پرش کردن 
برامون یاد دادن خدامم باز دارم 
سیگار یه گوشه لب یه پک عمیق از عمق تن 
بیکار تو کل روز و راضی تا که پر شه بخت 
شدم از اون دسته آدمای بی عار
شدم و دلخسته با صدای بیمار 
دلم گرفته از آدما و دیدشون 
چشامو بستم به اعتقاد و دینشون 
نیستم اهل جنگیدن رو ج*ده ها شب غلتیدن 
آرزوتو من دیدم چون هرچی خواستم چسبیدم 
دلم به گلم خوشه پشت پنجره
به خلت سرفه هام و خش تو حنجره 
به جفت گنده قلم پام به تلخیای کلمه هام 
چون گهگدار باس بدی بره تا باز شه بغض سر دلت 

نداره ویسکیم یخ تند و داغ یه مزه تلخ
پره تو سینه حرف برد و باخت با وصف سخت 
نگام به تردد مردمی که طرف شده 
با من با این منش زندگیم با این روش 
فقط می خندم به مثل تو مثل من 
حاجیت که من بشم یه عربده ست از جنس درد 
از نسل سگ تا نسل چک فیس فول و فکر پرت
زیر فشار مالی بد آرامش با جنس برگ 
مشکی من مسیرم و کج کردم اسیرم و 
میرم به سمت حق و چهارتا فحش ِ نصیبم و 
یا دود تو اتاق و ....
نبوده غمم هیچوقت بزرگه این دو تا قول 
نه میشه پرپر زد نه میشه دست دست کرد 
تو فولی هر شب غرق نداری ترس از مرگ
آس و پاس و نئشه جون عاقبت یه نعش تو جوب 
درونت پاکه وحشی اما ساکت

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۵
دی

ساده می‌گم

 

من لجبازم! انقدر لجباز که حاضرم از زندگیم بگذرم! از عشقم بگذرم! از داشته‌هام بگذرم!

 

پس بیخیال شید.

 

- انقد لجبازم که حاضرم توی گور تنها بخوابم! حاضرم هر ثانیه زندگیم رو با غرور کامل تنها باشم.

 

به زندگی من خوش اومدید!

یه زندگی پر لجبازی.

 

و من هیچوقت از حرفم بر نمگردم. چون "من لجبازم".

 

شاد باشید.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]