نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۲
بهمن

وای اگر عاشق زهر محیا بکند.

وای اگر معشوق زهر بخوراند.

وای اگر شب سرخ ٫ طلوع سرخ داشته باشد.

وای بر من اگر این ها که می‌گویند من باشد.

وای بر من اگر این خنجر نکشد.

وای بر من اگر بخواهم بروم اما بمانم.

وای اگر سگ ولگرد هوس خانه بکند...

وای اگر صادق؛ یاد کوه و دشت بکند.

وای اگر عرفان؛ تهدید مذهب بکند.

وای بر تو اگر مرا قضاوت بکنی.

 

+ عشق من رفت به زیر خاک

طعم شب نیست جز بیداری...

 

ای عکس خندان بشنو از من

خواهمت دید روزگاری...

 

دیگرم نیست نای ماندن

پایان آهنگ آغاز رفتن

 

چاقوی پنهان ته گنجه

دست‌های سردم٫ رگ‌های سبزم *

 

 

____

* = آهنگ اتاق آبی از The Ways - دانلود

 

پینوشت: نه شکست عشقی خوردم. نه حال روحیم بده. همینجوری نوشتم یعنی فقط این به ذهنم رسید برای نوشتن و نوشته شدن.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۱
بهمن

نور و دود

نور مبهوتم می‌کند. مجذوب نور می‌شوم.

حس شاپرک را دارم؛ خواهم سوخت آری! اما سوختن را دوست دارم.

دلم آتش می‌خواهد. دلم یک دنیا نیستی می‌خواهد.

 

سعی نکن درکم کنی. درک دیوانه از دست کسی بر نمی‌آید.

سعی نکن دل بسوزانی برایم. دیوانه‌ها بی‌نیاز از ترحمند.

 

شاپرک نور می‌خواهد. حتی اگر شده به قیمت جانش باشد. برای یک دیوانه دلیل نیاور که خواهد سوخت! سوختن قسمتی از دیوانگیست. درک نمی‌کنی سوختنم را. درک نمی‌کنی نور را. نه آنگونه که من محصور آنم.

 

تو نور می‌سازی و نیستی که ببینی چه ها که نمی‌کند با من. میسوزانی و می‌روی

کجاست عدلت خدا؟ این است سهم من از زندگی؟ زندگی به مدت دو روز؟ در آتش؟

زندگی در رویا؟ زنده مانده در کابوس؟

 

زنده خواهم ماند. نور را خواهم جست.

بدانی یا نه

 

و در آخر...

من یک شاپرک دیوانه‌ام!

من عاشق سوختن در نورت هستم. عاشق این لحظات تلخ. در حسرت نور...

 

ـــــــ

+ با سپاس از مهشاد بابت عکس.

 
  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۰
بهمن

 

 

 

تبریک بانو که دل مرا به اسیری بردی

در این دنیای برده ستیز مرا به غلامی بردی

 

خریدی دلم را هر چند ارزان

بدان ضرر کردی زان سبب که مرا به پادشاهی بردی

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۹
بهمن
  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۹
بهمن

 

 

در انتظار طلوعی دیگر می‌نشینم
چون گفته اند هر غروبی طلوعی دارد

من منتظرم
و انتظارم را ثانیه‌ها تفسیر می‌کنند

آزاد از زمانم
و اسیر آن

سایه‌ها را می‌بینم که پایبندند و مستقل
و سرانجام من نیز سایه ‌ای می‌شوم
پایبند به زمان و مستقل از آن

و طلوع را خواهم ساخت
زیرا که به پایان غروب اعتقاد دارم

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۹
بهمن

 

 

 

قداست حرمت من بشکسته

رویاهای هر شبه از ذهنم پربسته

 

مانده عقایدی٫ هر چند کم

در این زمان ِ دزد٫ از خطر خوب جسته

 

 

 

 

+ همینجوری نوشتمش؛ شاید بی‌مفهوم باشه. قفل نکنید روش.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۷
بهمن

درگیریم دوباره با رقص عقربه‌ها بر صفحه ساعت!

اما حالمان رو به شادی می‌گراید و شاید در این شب بشود نور طلوع را تصور کرد.

 

من‌باب آپ قبلیم؛ یکسری دوستان پی‌ام دادند که باعث میشه خود به خود تفکراتم نسبت بهشون عوض شه و خب خاطرات خوش می‌مانند!

 

دیروز هم تولد یکی از بچه‌ها بوده که ما تولدش رو به جامعه بشری تسلیت می‌گیم :همر۲: و به خودش تبریک می‌گیم :همر:

 

خب این که از اینا؛ دانشگاهها کم کم در حال آغازند پس ما می‌رویم به سوی کتاب و اینا. امیدواریم اینسری عین آدم درس بخونم :|

 

قضیه دوم یک داستان بلند شروع کردم؛ امیدواریم گند نزنیم به عرصه فانتزی و کتاب و کتاب خوانی :همر۲: قضیه هم اگر عوض نشه توی ایرانه و یه گروه شبه ماسونی با فعالیت‌های ضد اون‌ها دارن. از اونجایی که فانتزیه یه گذشته هم بعدا می‌نویسم براش. فعلا در مورد پایانش ایده‌ای ندارم و خب ممکنه سه گانه یا پنج گانه بشه یا صدگانه!

 

سوم اینکه قرار بود کلاس برم (مازاد به برنامه) که موفق نشدیم و هر روز سه بار سایتشون رو رفرش می‌کنیم بلکم فرجی شد و کلاس رو گذاشتند!

 

چهارم اینکه عشقم ویالون(یا ویولین) به عرصه هستی پا گذاشت و طبق مذاکراتی که انجام شد قراره به کلاساتش مشرف شویم. باشد که بشود و ما را دست به سر نکنند!

 

پنجم به بعد هم یادم نمیاد! هر هر هر

 

آها ششم؛ یه مدت ممکنه دیر به دیر ج بدم. مشغول کتاب خوندنم و یه موج زیادی کتاب هست که باید بخونم! 

 

خب شیرمغز هم یعنی دلیرمغز؛هویج مغز و کسی که مغزش باز و بسته میشه! (کلمات من در آوردی :)) ) 

+ دوستون دارم

+ یکی رو بیشتر از بقیه دوست دارم :-"

+ یه مدت مدیدی آپ نکردم؛ ممکنه بیفتم رو وبلاگ پشت سر هم فقط آپ کنم :دی

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۷
بهمن

خیلی چیزا هست که می‌خوام بگم ولی ممکنه یادم بره تا وقتی که به ثبتشون می‌رسونم.

دوستای گلم؛ یا به اصطلاح دوست‌های گلم؛

 

من هیچوقت این دوستت دارم و تو خیلی خوبی و این خزعبلاتی که می‌بندید به خیک آدم رو باور نداشتم. نمی‌دونم توی دنیای شما دوستا چطورین ولی توی دنیای من دوستا فقط وقتی که کارت دارن پیداشون نمیشه. دوستا توی نا آگاهی محض به سر نمی‌برن. دوستا با هم یکین و دوستا وقتی می‌گن بهت اعتماد دارن یعنی بهت اعتماد دارن.

 

بنابر اوصاف فوق؛ به جز یه چند نفر من هیچ دوستی ندارم پس خوشحال میشم این بازی خر فرض کردن من رو تموم کنید. چون من دیگه حوصله‌ام از این الکی دوست بودنا. الکی عاشق بودنا. الکی خوش بودنا سر رفته.

 

من نه متعلق به دنیای شمام و نه بهش علاقه‌ای دارم. توی این دنیایی که همتون خاصید من عادی می‌خوام باشم. پس با تمام عادی بودنام تنهام بذارید.

 

بعد این هم هیچکاری به کسی ندارم و تا حدی که بتونم از همه فاصله ‌می‌گیرم.

 

نه برادر من.

نه خواهر من.

جوگیر نشدم. فقط خسته شدم از این همه بازیگر خوب.

خسته شدم که توی این فیلمی که میسازید اسمم رو بذارید کارگردان ولی شدم تدارک شماها.

خسته شدم از اینکه بهم بگید دوستم دارید. ولی عملتون هیچ ربطی به حرفاتون نداشته باشه.

 

پس خیلی ساده:

به اصطلاح دوست عزیزم؛

دوست دارم. عاشقتم. ولی سعی کن دور و بر من پیدات نشه. چون دوست‌هایی مثل تو٫ توی زندگیم پر بودن.

 

+سر شیر که اسم تیتره یعنی به سر حد رسیدن. یعنی اشباع شدن. مهم نیست چی فکر می‌کنید. مهم نیست که فکر می‌کنید چند وقته حالم بده و این حرفا احتمالا در نتایج همونه. فقط دور بمونید. در با شما بودن برای من جز احمق فرض شدن چیزی نبوده.

 

 

. ـپـاـیاـنـ .

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۴
بهمن

 

 

خدایا هر سنگ دنیا را بر سنگی استوار کردی

اما صد دریغ از زندگی من..

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۴
بهمن

حس می‌کنی ضربان قلبمان که باهم می‌تپد؟

خون در رگهایمان با یک سرعت حرکت می‌کند و نبض عشقمان با هم می‌زند

می‌بینی جوشش اشتیاقمان را؟

اشک‌هایی که با هم می‌ریزد و لبخند‌هایی که با هم به لب می‌آوریم

حس می‌کنی آسمان را؟ آسمان هم با ما یک رنگ می‌شود کم کم.

صحبت می‌کنی و من غرق می‌شوم در حرکات موزون لبت.

و در چشمان عمیقت؛ که گویی شهری در خود دارد و آرزویم رسیدن به شهر چشمانت شده.

باران برایم خسته کننده شده از وقتی چشمان ترت را دیدم.

و برف؛ آن هنگام که سفیدی وجودت دنیایم را دگرگون کردم.

دلم یک هزار آغوش می‌خواهد و صدها هزار دوستت دارم‌هایی که می‌دانم ذره‌ای هم برای کسی مثل تو کافی نیست.

و می‌سوزم در تو

و می‌سوزی در من

و می‌بینیم که از دو تن یک جسم سر بر می‌آورد و در آخر

من تو می‌شوم

و تو من

 

به آسمان نگاه کن

آرام و بی ریا مثل توست

به دریا بنگر

بخشنده و عظیم مثل تو

به خورشید نظر بینداز

که گرم و با طراوت همچون توست

 

پس ببخشم که نمی‌روی ز یادم

زیرا هر جا را بنگرم تنها تویی و تویی و تو

و من در حسرت هر ثانیه‌ای که با تو یکی شوم.

و در حسرت غرق شدن در شهر امن چشمانت.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]