نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت

بعضی وقت‌ها حس می‌کنم به تنگ آمده‌ام. tang؟ tong؟ شاید هر دو.

 

حس عجیبی‌ست که معمولی‌ترین آدمی که می‌شناسی خودت باشی و همه تو را عجیب و غریب خطاب کنند. انقدر این اتفاق بیفتد که به فکر بیفتی تو واقعا کیستی؟ چیستی؟ نکند واقعا انسان نباشی...

 

فکر و خیال آدمی را دیوانه می‌سازد. این میان افکار متفرقه هم که دست به گریبان می‌شوند با آدم! که چرا من اینگونه‌ام و آن‌ها آن‌گونه‌اند و آن‌ها این گونه‌نیستند و من آن‌گونه!

 

از خزعبلات که بگذریم٬ می‌رسیم به ذات چپول خودمان که سگ توی روحش برود که این‌گونه‌است و آن‌گونه نیست. روحم هم با خودش دست به گریبان شده جدیدا. فحش می‌دهد در می‌رود٬ زنگ جسم را به صدا در می‌آورد و در می‌رود و نتیجه‌اش می‌شود یکی دو تا سکته ناقص بی‌بحره از مرگ و دور از رفیق شفیق٬ برادر ازرائیل.

 

روح که این‌گونه٬ روان که‌ آن‌گونه٬ می‌ماند یک جسم و یک مغز که وضع آن‌ها هم باید تک به تک برسی‌کنم٬ جسم که خب اگر از وزن جالبش بگذریم٬ مشکل خاصی ندارد٬ احتمالا به خاطر اینکه جدیدا رو آورده‌ام به ورزش و در ترک یکسری عادات بد قدیمی هستم. برسم به مغز٬ خب برایم جالب است که چرا هنوز سرم نترکیده. چیزی نیست که به ذهن شما برسد و من به آن فکر نکرده باشم٬ در بعضی موارد به چیزهایی فکر می‌کنم که شاید نباید انقدر مهم باشد.

 

خب با این تفاسیر٬ یک منم و روانی که بیمار است٬ روحی که رد داده٬ جسمی که شلنگ تخته‌اندازان پیش‌ می‌رود و مغزی در دست هنگ.

 

حکایتم شده حکایت یک بام و صد هوا...

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۹
ارديبهشت

من همینم که هستم.

 

دوست دارم روزی صد کیلومتر قدم بزنم تا وقتی پاهایم فحش بدهند و باز هم فقط بروم.

دوست دارم یک هدفون در گوشم باشد و بخواند و بخواند و مغزم هم راه برود.

دوست دارم باد با موهایم بازی کند.

حوصله ندارم موهایم را با ژل و تافت و امثال این‌ها پر کنم.

دوست ندارم حرفم از اندام دختران باشد یا که پر باشد از فحش‌های سنگین.

دوست دارم کشورم آباد باشد.

دوست ندارم وانمود کنم به چیزی که نیستم.

دوست ندارم مثلا مهربان بودن را.

دوست ندارم مثلا تحویل گرفتن‌ها را وقتی حالم بهم می‌خورد از آن شخص.

دوست دارم آسمان آبی و باران را.

دوست دارم باد با وزش تند را.

دوست دارم خلاقیت را٬ متنفرم از تقلید.

دوست دارم دوستانم را.

متنفرم از دروغ گفتن.

خسته‌ام٬ خسته بودم٬ خسته خواهم ماند.

 

شاید دلم بخواهد یک دست لباس پاره بپوشم.

شاید دلم بخواهد یک دست لباس پاره را دو سال بپوشم بلکم بیشتر.

 

شاید زشت٬ سرد٬ بدتیپ و هزاران هزار چیز دیگر از نظر شما باشم. اما همینم که هستم. فرقی ندارد برایم چه هستم٬ نه برای شما زندگی کرده‌ام و نه غیره٬ من برای خودمم و شاید کمی برای دوستانم.

 

حرف‌های مفتتان را نگه‌دارید برای خودتان.

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۹
ارديبهشت

فیلسوف دورم پر شده است. هر کدام نظریه‌دهنده٬ منتقد سیاسی حرفه‌ای٬ مشاور حرفه‌ای و علامه‌ی دهرند. هر کدام سی چهل خطی از یکی از مشکلات جامعه می‌توانند بنویسند؛ نقد کنند٬ تحلیل کنند٬ ریشه‌یابی کنند و در پایان راه حلی فیلسوف‌افکن ارائه دهند که به عمرتان ندیده‌اید.

 

اما جالب است این فیلسوفان هنوز هم وقتی نظری مخالف می‌شنوند٬ به مشکلی برمی‌خورند٬ فریاد و توحش را ترجیح می‌دهند!

 

سگ تو روح جامعه! 

 

دیروز یک مستند انگلیسی می‌دیدم٬ طرف بلکل منکر وجود نژادی به نام " آریایی " شد!

فیلم روبوکاپ را دانلود کردم دیدم٬ اول فیلم ما را افرادی معرفی می‌کنند که با صلح مشکل داریم!

فیلم سیصد که حتی اعصاب دانلود کردنش را هم نداشتم!

 

کمی که بگذرد٬ از ما جز نامی چیزی باقی نخواهد ماند٬ آن نام هم در تاریخ است و احتمالا ما را با مغولان مقایسه می‌کنند! خوشا به حالمان. خوشا به حال نوادگانمان.

 

تا کی می‌خواهیم صبر کنیم و ببینیم؟ کسی چرا نیست که بگوید ای بنی بشر٬ من با تو‌ام بیا ایران زنده کنیم؟ حالم به هم می‌خورد کم‌کم. روشن‌فکرهای زیاد و ایران روز به روز بدتر از دیروز.

 

کی شروع می‌کنیم از خودمان؟ نه از دیگران.

کی می‌رسد یکی بیاید یکی دستم را بگیرد٬ بگوید بیا برای تاریخ‌مان هویت‌مان مبارزه کنیم؟

 

شماها با فرهنگ٬ روشن‌فکر٬ آینده‌نگر. من عامی٬ بی‌مغز و وحشی. خواهش کاری کنید.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۵
ارديبهشت

یک سوال از ناف بچگیم تا همین الآن همراهم بوده؛ غرور خوبه یا بد؟

 

 خب الآن یکسری‌هایتون می‌خواید که این یک چیز نسبی‌ـست و غیره و ذلک. آمًا! به نظر من غرور٬ چه کم و چه زیادش مضره. یعنی آره اولش کمه٬ باعث می‌شه به خودتون اعتماد پیدا کنید اما این یک روند کاملا تخریبی هستش! هر چی بیشتر جلو می‌ری بیشتر توی غرور غرق می‌شی. یکی از بدی‌های غرور هم اینکه به خودت دروغ می‌گی و مسلما به دیگران٬ از خودت پهلوانی می‌سازی که نیستی و یه‌جورایی همین سد راه پیشرفتت هم می‌شه.

 

خب حالا بعضی‌ها میان میگن که بدون غرور که نمی‌شه. جواب اینکه می‌شه. چیزی که مد نظرتونه غرور نیست٬ عزت نفسه! اگر شما ارزش واقعی خودتون رو بدونید٬ کاملا خودتون رو بشناسید به چیز‌های پست و دون‌مایه‌ای مثل غرور دچار نمی‌شید. غرور عموما با خودش جهل می‌آره. در صورتی که عزت‌نفس ماهیتی کاملا بر‌عکس غرور داره و با خودش آگاهی می‌آره. آگاهی از اینکه کی هستی؟ چی‌ هستی؟ توانایی‌هات چین و القصه هذا...

 

خب این‌ رو گفتم که بگم من مدتی به غرور دچار شده بودم٬ اما الآن فهمیدم که راه را اشتباه طی کرده بودم و خب هر چند دیر شده باشه ولی بازگشت به راه درست که زمان نمی‌خواد! ماهی رو هر وقت از آب بگیری مرده ولی تازست :-" زان سبب نمی‌خواهیم بعد این مغرور بازی در بیاریم. هر چند شک دارم مغرور بوده باشم ولی خب معمولا آدما تصور درستی از خودشون ندارن!

 

از درس تدریس اخلاقمون که بگذریم٬ من ششصد بار گفتم که به چیزی که بخوام می‌رسم و خب خوشحالیم با رضایت کامل اعلام کنیم یکی از مهم‌ترین خواهسته‌هام داره به وقوعش نزدیک می‌شه که باعث می‌شه پوستم در گیتی نگنجد و اینا:دی

 

مطلب دوم هم این است که عرضم به حضورتون٬ آقا جان من کتاب بخونید! هر کتابی باشه مهم نیست٬ فقط یه چیزی بخونید! حتی یک چیز کوچیک هم می‌تونه دید بهتری از دنیا بهتون بده!

 

مطلب سوم اینکه من رسما اعلام می‌کنم عاشق آرمان آرین و عقایدش و افکارش شدم! انگار یکی بخواد حرفای دلم رو بزنه.

 

 

د ِ اند.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۳
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۲
ارديبهشت

سال پیش٬ همین موقع٬ پسری بودم با این فکر که چرا بقیه می‌توانند بنویسند و من از این نعمت٬ که از بچگی دوستش می‌داشتم عاجزم؟

 

نشسته بودم و فکر می‌کردم و فکر که چرا من نمی‌توانم؟

 

دو یا سه ماه بعد٬ جوانک دوستی دشمن نشان که هنوز هم دوستش می‌دانیم٬‌ گفت بنویس. گفتم نمی‌توانم! گفت بنویس٬ نوشتن تنها با نوشتن به تبلور می‌رسد. این چنین بود که دست به کیبورد آوردیم و نوشتیم از هر آنچه ذهن بی‌صاحب و مریضمان می‌توانست در خود بپرورد.

 

اوایل کمی‌ می‌ترسیدم٬ صادق که باشم٬ جهل با خود ترس می‌آورد. قابلیت ریسک کردن نداشتم پس آنگونه نوشتم که پیش از من٬ در میان دیگران مرسوم بود. کمی که گذشت پایم را به ایفا هم نهادم٬ شدم روزنامه‌نگار بی‌همتا! خلاق! امید٬ از همین‌جاهاست که سر بر‌ می‌آورد! ادامه دادم و ادامه دادم٬ در ایفا را که بستند برگشتم به خانه اجاره‌ای خودم٬ همینجا! نوشتم از در٬ دیوار٬‌ تخته.

 

نوشتم و نوشتم. از بغض٬ عشق٬ آه٬ حسرت٬ نگاه بی‌روح٬ پول و آدم‌های بازنشسته که انسانیت را ترک کرده‌اند. نوشتم و نوشتم تا به داستان روی آوردم٬ داستان‌های کوتاه ِ کوتاه که بعدها فهمیدم کمی به مینیمال شبیه است! 

 

دست به کیبوردم (!) که خوب شد٬ روحیه‌ یا همان اعتماد به سقف ـم هم بیشتر شد. از بُعد منفی زندگی بیرون جستم و به مثبت لبخند زدم. صادق‌تر که باشم٬ این‌ها را مدیون چند نفرم هر چند کم و زیاد اما تاثیرگذار بودند. مهشاد٬ بهاره٬ سمانه٬‌ مهران٬ مهرداد٬ سروش٬ آرش٬ حسین٬ محیا و محسن. هر چند بعضی‌شان شاید ندانند که چه تاثیری این میان داشته‌اند!

 

اعتماد به نفس که بالا می‌رود می‌توانی به موضوعی بپردازی که شاید از آن غافل بودی. " خودت " .

این چنین شد که یک سال می‌گذشت و من در نوشتن به بلوغ می‌رسیدم... سرانجام به حدی رسیدم که گفتند سبکت را دوست داریم و این چنین به صاحب سبک شدن٬ در وبلاگ‌نویسی٬ دست یافتیم. هر چند گاهی به بیراهه نیز می‌روم.

اواخر٬ حالم باز دگرگون شد و کمی دلسردی سراغم آمد که خب احتمالا طبیعی‌ـست. روی آوردم به خاندان٬ کتاب٬ وبلاگ٬ مجله.

 

وقتی وبلاگ‌ها را می‌خوانی٬ بسته به صاحب شخص وبلاگ٬ نویسنده و سبک نگارشش دچار احساس‌های متضادی می‌شوی.

حال بعضی‌ها رو به بهبود است.

بعضی‌ها رو به وخامت.

و بعضی‌ها... شاید بهتر باشد بگویم به سمت دشت رو به خشکی آرزوهایشان.

 

این پست را شروع کردم به نوشتن٬ تنها به یک دلیل٬ دلیلی که جز خود شخصش کس دیگیری فکر نکنم بداند.

 

+ یک سال گذشت و کسی که تقلید می‌کرد به سبک خودش روی آورد٬ هر چند بد٬ سبک خودش! یک سال گذشت و سبکت به سبکم نزدیک شده. من٬ از نقد نا به حقت٬ نوشتنم را به دست آوردم. اما تو از آن زمان٬‌ تنها یک دور دایره را چرخیدی. کارت به کار من شبیه شد و هنوز هم خود را خلاق می‌دانی و نه مقلد حرفه‌ای... ده سال بعد باز هم شاید دیدمت٬ که به کجا رسیدی آخر؟ سرای آرزوهایت چه شد؟

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۲
ارديبهشت

آدم٬ موجود ساده‌ایست! حداقل بعضی معتقدند که چنین است.

اما به من که می‌رسند به یک ؟ بزرگ می‌رسند٬ گویی ته و توی اعماق مرا در آوردن از استخراج نفت هم سخت‌تر و هزینه برتر است!

 

به خودم می‌نگرم٬ خیال می‌بینم و خیال! شاید بزرگترین نقشه‌کشی باشم که خودم می‌شناسم٬ ثمره‌ی صبر بی‌پایان خودمم و جاه‌طلبی عمیق و بی‌عجله‌ام.

 

می‌گویم فلان چیز را می‌خواهم و صبر می‌کنم تا به دست آورمش٬ شاید عجیب نباشد که بیش از همه به این جمله اعتقاد دارم " هزاران سال٬ در برابر دشمنان مانند ثانیه‌ایست. " من نقشه می‌کشم و هیچ عجله‌ای از به وقوع پیوستنش ندارم٬ کدام نقشه‌ای که با سرعت انجام شده نتیجه داده؟

 

اما این صبر٬ شاید سلاح قدر‌ت‌مندی باشد اما به همان اندازه رنج‌آور هم هست.

این همه فکر و فکر که انباشته می‌شوند برای زمان مناسب‌ـش و این زمان مناسب کش می‌آید و کش می‌آید و فکر من آشفته بازاری می‌شود این میان.

 

چرا کم حرفم؟ بعضی وقت‌ها که به این موضوع فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم به خاطر ذهنم است. فرض کنید در یک جمع که با یک نفر بحث می‌کنم٬ هم می‌خواهم حرف بزنم٬ هم حرف را به جهتی بکشانم که خودم می‌خواهم و هم اطلاعات به درد بخور میان سخنان را در ذهنم نگه دارم٬ و هم جمله‌ای که گفته می‌شود تحلیل کنم و از این‌ها که بگذریم به ازای یک سوال٬‌ حتی ساده٬ جواب‌های متعددی به ذهنم خطور می‌کند!

 

+ خوبی؟

 

- مرسی تو خوبی؟

- خوبم تو خوبی؟

- بد نیستم٬‌ تو چطوری؟

- هی٬ تو چطوری؟

- چطوری؟

- دلم برات تنگ شده بود.

 

هر جواب به راهی می‌رود...

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۱
ارديبهشت

 

نمایشگاه کتاب هم دیروز به پایان رسید و این داستان بسته شد تا یک سال دیگه در همین‌جا و به همین روال.

 

این نمایشگاه کتاب خوبی‌ها و بدی‌هایی داشت٬ که شاید برای من خوبی‌هاش به بدیاش بچربه. از همه مهمتر٬ تعداد بیشتری کتاب خریدم امسال؛ که یعنی تا چند وقت آتی سرگرم خواهم بود و این خودش مزیتیه و دوستان و افرادی در نمایشگاه دیدم که دلم واقعا براشون تنگ شده بود.

 

توی این دوره نمایشگاه کدورت‌هایی هم پیش اومد که شاید هنوز هم به قوه‌ی خودشون باقی مونده باشن ولی باید گذشت٬ این تنها چیزیه که می‌تونم بگم. بعضی وقتا باید فراموش کرد که بقیه چی‌کار کردن...

 

این پست رو نه به خاطر این نوشته‌ها که به خاطر این متن میذارم٬ باشد که تاثیر گذار باشد:

 

 

بعضیا می‌گن که من کوچیکتر از اونم که از این حرفا بزنم ولی من می‌گم٬ با یکم عصبانیتم می‌گم؛ چقد کتاب می‌خونین؟ چقد کتاب می‌خونین؟

 

مده که بعضی از جوونا ساعت‌ها توی بلوار دور دور می‌کنن٬‌ چقد کتاب می‌خونید؟

مده که بعضی از خانوما از ماهی سی روز٬‌ بیست و چهار روزش رو تو آرایشگاهن٬ چقد کتاب می‌خونین؟

مده که از یک شب تا پنج صبح توی فیسبوک چت می‌کنن یا راجع به مسائل بی‌اهمیت نظر می‌ذارن٬ چقد کتاب می‌خونین؟

مده که سریال ترکیه‌ای میبینیم توی چهارصد و چهل و چهار قسمت٬ چقد کتاب می‌خونین؟

مده که بعضی از جوونا درگیر مدل اتوموبیل٬ مدل مو و فاق شلوارن٬ چقد کتاب می‌خونین؟

 

کاش کتاب خوندن مد بود! کاش کتاب خوندن مد بود!

سرانه‌ی مطالعه هر ایرانی در هر سال فقط چند دقیقه‌است و سرانه تو اینترنت بودن هر ایرانی در سال هزاران ساعته٬ کاش کتاب خوندن مد بود!

 

- مهران مدیری

 

 

چقد کتاب می‌خونین؟

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۵
ارديبهشت

 

پونزده اردیبهشت نود و سه یه جایی

ساخته شد یه سرای ناچیز

 

قرار بود امروز چیزی بسازم٬ که خب ساختم ولی هنوز حس نمی‌کنم که وقتش باشه که دیده بشه. این‌که چرا می‌گم وقتی نمی‌خوام نشونش بدم به خاطر نیست که می‌خوام زجر کش کنم کسی رو٬ به خاطر این بود که گفتم امروز ساخته می‌شه. در جشن نیمه بهار٬ و امروز همون روزه.

 

حالا٬ می‌خوام به کارام سر و سامون بدم. خیلی چیزا هست که هست٬ ولی نامرتب و به هم ریخته٬ شاید کمیت رو فدای کیفیت کردم...

 

امیدوارم هر کس بتونه به چیزی که می‌خواد برسه. و وقتی رسید٬ همون حسی رو داشته باشه که قبل از رسیدن بهش داشت.

 

د ِ اند.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۳
ارديبهشت

 

داستان مینیمال چیست؟

 

 

اگر جواب‌ـتان این است که مینیمال، یک سبک داستان نویسی است باید خدمت‌ـتان عارض شوم که سخت در اشتباهید!

 

مینیمال، یک گرایش فکری است؛ یک جریان است! جریانی که مختص داستان­‌پردازی و یا حتی در مقیاس بالاتر؛ ادبیات هم نیست! مینیمال، مکتبی است که با نقاشی و مجسمه­‌سازی آغاز شده و در سینما، موسیقی و... هم تبلور داشته است. (ادبیات هم یکی از همان «و...» هایی است که در خط اشاره شد.)

 

حال که کمی قضیه روشن شد، از این­ به بعد درباره­‌ی داستان­ نویسی به سبک مینیمال صحبت می­کنیم. (از این سطر به بعد، جهت اختصار، منظور از «مینیمال»، داستان مینیمال است.)

 

 

وقتی صحبت از مینیمال­‌نویسی به میان می­‌آید، اولین چیزی که به ذهن می­‌رسد، مسأله­‌ی حجم و کم بودن آن است.  بله! معمولا مینیمال­‌ها، حجم کمی دارند, اما این دلیل نمی­شود که کم بودن حجم را به عنوان یک «باید» برای مینیمال در نظر بگیریم. باید توجه داشت که حجم کم مینیمال­‌ها در اثر عوامل و عناصر دیگری است. (در ادامه، به این عوامل پرداخته خواهد شد.) وگرنه ما حتی رمان­‌هایی داریم که در قالب مینیمال دسته­‌بندی می­­‌شوند؛ چون خصایص مینیمال را دارند؛ مانند: «پیرمرد و دریا»ی «ارنست همینگوی» یا اغلب داستان­‌های «کارور». (داستان­‌هایی که گاه تا 20 صفحه هم می­‌رسند!). سیامک گلشیری نیز داستان­‌های کوتاه یا بلند «سالینجر» را مینیمال می­‌داند. در واقع اگر ما طرحی٬ حتی طرح رمانی٬ داشته باشیم که تا حداقل ممکن، عناصر آن را صیقل داده باشیم، هیچ چیز اضافه­‌ای نداشته باشیم و زبانمان کاملا پالوده شده باشد به گونه­‌ای که نتوان دیگر چیزی از آن کم کرد (ایجاز) باید گفت با یک اثر مینیمالیستی روبرو هستیم.

 

پس الزاما حجم دلیل بر این نیست که اثری مینیمال هست یا نیست!

 

برای این که با این مسأله٬ که احتمالا با تعریف­‌های ذهنی­تان از مینیمال در تعارض است٬ بهتر کنار بیایید، اجازه دهید مثالی شعری برای‌ـتان بزنم.

 

غزل را تعریف کنید:

 

برای پاسخ به این سوال٬ پس از کشیدن شکل قافیه‌ها، بی­شک خواهید گفت غزل شعری است بین پنج تا پانزده بیت.

اگر سری به دیوان­‌های شعری بزنید، غزل­‌هایی خواهید یافت با ابیاتی بیش از این تعداد قافیه! مثلا حافظ، غزل 25 بیتی هم دارد:

 

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم                              یعنی غلام شاهم و سوگند می­خورم

ساقی بیا که از مدد بخت کارساز                         کامی که خواستم ز خدا شد میسرم

 

نتیجه این‌که: حجم یک المان تعیین کننده نیست!

(به خاطر گریزپایی و سیّال بودن ادبیات، هیچ چیز در این زمینه قطعی و صد در صدی نیست.)

 

همان طور که گفته شد، مینیمال یک جریان (و نه یک قالب ادبی) است و محدودیت حجمی در آن راهی ندارد. البته باید خاطر نشان کنم که ما به علت تنبلی هر چیزی که در این سبک باشد را مینیمال می‌­نامیم و از آن می­‌گذریم! مثلا همین داستان‌های کوتاه کوتاهی که این روزها طرفدارن قابل توجهی دارد. بله! یک داستان 55 کلمه­‌ای ممکن است مینیمال باشد؛ اما بسند‌ه­‌کردن به کلمه­‌ی «مینیمال» برای تعریف این نوع داستانی چندان عقلانی نیست! امروزه این نوع داستان­‌ها را داستان­‌های Flash Fiction یا داستان­های برق­‌آسا می­گویند. داستان­‌هایی در قالب Flash Fiction و در سبک مینیمال.

 

اگر جزو آن دسته هستید که Flash Fiction را با مینیمال یکی می­‌دانید، باید خدمت‌ـتان عارض شوم که مینیمال پدیده­‌ا‌ی است مربوط به نیمه­‌های قرن بیستم؛ اما خیلی قبل­‌ـتر از این حرف­‌ها کسانی بوده­‌اند٬ مانند کافکا٬ که داستان­‌های کوتاه کوتاه (Flash Fiction) می­‌نوشتند.

 


 

اصلی­‌ـترین عناصر داستان مینیمال کدامند؟

 

 

ایجاز

 

مینیمال، همه­‌ی عناصر یک داستان معمولی را در خود دارد؛ با این تفاوت که این عناصر با ایجاز و اختصار فوق­‌العاده­ای همراه است؛ تا آن­جا که برخلاف داستان کوتاه و رمان که «شخصیت» مهم­ترین عنصر آن است، «ایجاز» را مهم­ترین عنصر داستان مینیمال می­‌دانند. ایجاز، آن قدر در داستان مینیمال اهمیت دارد که مینیمالیست­‌ها عبارت «کم هم زیاد است» را شعار خود قرار داده­‌اند و گفته­‌اند:«مینی­مالیسم یعنی هیچ جزئی از اثرت را نتوانی حذف کنی. همین!»  به عبارت ساده­‌تر، کسی که می­‌خواهد یک داستان مینیمال خلق کند، نه تنها باید در طول داستان از دادن اطلاعات غیر ضروری به شدت پرهیز کند؛ بلکه باید آفرینش قسمت­‌هایی از داستان را نیز به عهده­‌ی خود خوانندگان بگذارد تا آن­‌ها خود به صورت انتزاعی ناگفته­‌های داستان را دریابند.

برای رسیدن به ایجازی که از آن سخن رفت، داستان­‌نویس­‌ها مجبورند به عناصر «گفت­ و­ گو»، «تلخیص» و «روایت» بیشترین توجه را داشته باشند، زیرا این عناصر بیشترین قدرت و سرعت را در انتقال اطلاعات داستانی دارا هستند. البته همین ایجاز و استفاده‌ی حداقلی از عناصر یک اثر بد (شاید هم اثر خوب!) دارد و آن هم این که این مسأله، قابلیت نقد به شیوه­‌های مرسوم را از داستان می­‌گیرد و دست منقد را بسته نگه می­‌دارد.

 

شخصیت

 

شخصیت­‌های داستان­‌های مینیمال، عموما افرادی عادی، با همان زبان مردم کوچه و بازار هستند. آن­ها برای گفت ­و ­گو از کلمات ساده و جملات کوتاه استفاده می­‌کنند. در میان آن­ها نیز معمولا یک شاهزاده، یک کارآگاه بسیار باهوش، یک فرشته­‌ی زیبا و... پیدا نمی­‌شود.

شخصیت­‌ها در پایان این گونه داستان­‌ها، همان هستند که در اول بوده­‌اند؛ یعنی هیچ تغییری نمی­‌کنند. برخلاف یک رمان که شخصیت در طول آن و به تدریج کامل می­‌شود. معمولا برای درک بهتر این موضوع، شخصیت در دو نوع داستانی مینیمال و رمان به ترتیب به درخت و نهال تشبیه می­شود و می­گویند: شخصیت در داستان مینیمال، از ابتدا مانند درختی کامل است؛ اما در رمان مانند نهالی است که ما به تدریج شاهد درخت شدنش هستیم.

 

زمان و مکان

 

از خصوصیت‏‌های دیگر داستان‏‌های مینی‏مالیستی محدودیت زمان و مکان است. به دلیل کوتاهی حجم روایت داستان (دقت کنید: کوتاهی روایت! و نه کوتاهی کمّی داستان.)، زمان رویداد و حوادث بسیار کوتاه است. اغلب داستان‏‌های مینی‏مالیستی در زمانی کمتر از یک روز، چند ساعت و گاهی چند لحظه اتفاق می‏‌افتد.

تغییرات مکانی هم بسیار ناچیز و به ندرت رخ می‏‌دهد. شاید علت این امر، ثابت بودن زمینه­‌ی داستان باشد.

محدودیت زمان و مکان در این گونه­‌ی داستان­نویسی باعث می­‌شود تا داستان مینیمال، اغلب یک موقعیت کوتاه و یا برشی از زندگی باشد.

 

طرح و روایت

 

محدودیت عناصر زمان و مکان، بسته بودن دست ما در شخصیت پردازی و التزام به اختصار و ایجاز، عنصر «طرح» و «روایت» را در این گونه­‌ی داستانی پر اهمیت می‏کند. البته این اهمیت زیاد، نه تنها به معنای پیچیدگی طرح و توو در تویی آن نیست؛ بلکه این گونه داستان­‌ها، اغلب طرحی ساده و سر راست دارند. گاهی این سادگی تا آن جا شدت می­‌گیرد که ممکن است عده­‌ای به اشتباه گمان کنند اصلا طرحی وجود ندارد!

 

درونمایه

 

درون‌مایه­‌ی داستان‏‌های مینی‏مالیستی اغلب دغدغه‏‌های کلی انسان است: مرگ، عشق، تنهایی و... و کمتر به روایت رویدادهای اقلیمی پرداخته می­‌شود. اندیشه‏‌های سیاسی و فلسفی و اعتقادی راهی به دنیای این داستان‏ها ندارد؛ چرا که کوتاهی حجم داستان اجازه­‌ی پرداختن به این اندیشه‏‌ها را به نویسنده نمی‏‌دهد.

(البته ممکن است کسی داستان مینیمالی بنویسد که سیاسی یا اعتقادی باشد و از قضا خوب هم از آب درآمده باشد؛ کما این که من، خود نیز نمونه­‌هایی این­‌چنینی را خوانده ام. خب! همیشه استثنائاتی هم هست. نیست؟)

 

پایان بندی

 

می­‌خواهم در پایان مقاله، اشاره­‌ای هم به پایان­‌بندی داستان­‌های مینیمال و Flash Fiction داشته باشم.

بین Flash Fiction و شعر مرزی باریک٬ حتی باریک‌تر از مو٬ وجود دارد؛ تا آن جا که اگر این نویسنده یا شاعر، مرزبان خوبی برای این مرز نباشد، ممکن است داستانش به عنوان یک شعر سقوط کند و شعرش نیز به عنوان یک مینیمال!

به نظر من، داستان­‌های کوتاه کوتاه، بیشتر از هر چیز در شعر، به رباعی شبیه است! یک Flash Fiction موفق، کوتاه است و پایانی غافل­گیر کننده دارد؛ درست مانند رباعی! رباعی در ذات خود کوتاه است و همیشه از مصراع آخر یک رباعی به عنوان ضربه­‌ی (تلنگر) شعر یاد می­‌کنند.

فکر می­‌‌کنم با همین مقایسه‌ی کوتاه و بدون این که مستقیما اشاره­‌ای کرده باشم، متوجه اهمیت یک پایان غافلگیر کننده شده­‌اید! شما برای این که به این مهم دست پیدا کنید باید در بطن طرح خود به یک گره­‌افکنی خوب فکر کنید، این گره­‌افکنی را با تعلیق (تعلیقی مناسب با حال و هوای مینیمال؛ به گونه­ای که موجب زیاده­‌گویی نشود!) به آخر داستان بکشید و ناگهان و یک باره با باز کردن گره داستان­‌ـتان، خواننده را متعجب و غافل­گیر کنید.

«آنتوان چخوف» و «اُ. هنری» از نام­‌آورترین افراد این عرصه هستند.

در آخر این نکته را هم باید یادآوری کنم که هیچ چیز به اندازه­‌ی خواندن آثار دیگران در این زمینه به شما نمی­‌تواند کمک کند!

 

 

 


 

نمونه داستان مینیمال:

 

کبوتر

 

دوتا کبوتر نشسته بودن روی دیوار و داشتن با هم حرف می زدن:
واه واه خواهر جان امون از دست گربه ها! مگه می ذارن یه لحظه آرامش داشته باشی! کافیه دو دقه حواستو ندی مث اجل معلق میرسن و هاپولیت می کنن!

دومی گفت: بغ بغ بغو! این حرفا مال قدیماس... حالا از دست این بچه های تخس کی آرامش داره؟ چنون نشونه می رن که سنگ تیر و کمون صاف می خوره تو سرت و فاتحه! حالا اگه ناشی باشه که بدتر! بالت زخمی میشه و یه عمر باید زندونی شون شی! یه دفه کبوتر اولی داد زد اوا خواهر... حواستو بده گربه! و اون یکی گفت سنگ . . .

صدای بال بال زدن اومد و خون از روی دیوار سرازیر شد. سنگ خورده بود به گربه و کفترا پریده بودن!

 


 

فضولی

 

مرد داشت از خیابون رد می شد که نگاهش به معتاد کنار پیاده رو افتاد! با خودش گفت:«عجب زمونه ایه مردم به جوونی خودشون هم رحم نمی کنن!»
مرد معتاد با صدای ترمز کش داری سرشو بلند کرد. مردم دور جنازه حلقه زده بودن. با خودش گفت: «عجب زمونه ایه! مردم به جوونی خودشون هم رحم نمی کنن!»

 


 

 اعتراض

 

مردی زندانی شده بود. جرمش این بود که اعتراض می کرد.

او را در آغل گوسفندان زندانی کردند تا از آن‌ها یاد بگیرد که اعتراضی نداشته باشد! یک سال بعد فرد را به دار آویختند؛ زیرا گوسفندان دیگر شیر نمی دادند!

 


 

سرعت

 

سه تا پسر درباره پدرهایشان حرف می‌زدند.

اولی گفت: «پدر من سریع‌ترین دونده است. اون می‌تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن کنه و از تیر جلو بزنه.»

دومی گفت: «تو به این می گی سرعت؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک می کنه و زودتر از گلوله به شکار می رسه.»

سومی سرش رو تکون داد و گفت: «شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن نمی دونید! پدر من کارمند دولته. اون کارش رو ساعت 4:30 تعطیل می‌کنه و 4:00 تو خونه است!»

 


 

اراده

 

سردار شکست خورده ای مورچه ای را می دید: آه! دانه ای چند برابر خودش را به زحمت به بالای دیوار می کشد! چه کار دشواری؟!

هر چه منتظر ماند تا دانه از دهان مورچه رها شود و بیفتد تا دوباره تلاش کند؛ نیفتاد! به ناچار با انگشت مورچه و دانه را انداخت! هفتاد بار انداخت و وقت! از اراده و پشتکار مورچه درس گرفت، مورچه را له کرد و رفت!

 


 

اهل فضیلت

 

بزرگی را پرسیدند: با چندین فضیلت که دست راست راست؛ خاتم در انگشت چپ چرا می کنند!؟

گفت: ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند!؟

 


 

گلستان سعدی

 

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]