چرا اینگونهام؟
شاید باید از بچگی شروع کنم٬ بچه که بودم مثل باقی دیگران میخوردم اما خب طبق روایات گریه نمیکردم از اول. بزرگتر که شدم کمی برایم عجیب بود هنگامی که من هیچ حسی ندارم بقیه میخندند٬ گریه میکنند در حالی که من کاملا بیاحساسم. مثلا یادم است یک بار به قبرستان رفتیم اما من ناراحت نبودم در صورتی که زنها گریه و شیون میکردند. البته آن موقعها قبرستان هم جور دیگری بود٬ ارزان٬ در دسترس و صد البته کمتر گریه الکی میدیدی!
اما الآن چه؟ قبرها که گران شده هیچ٬ کسی واقعا از مرگت ناراحت نمیشود! البته نه اینکه فکر کنید که فقط قبر گران شده؛ اتفاقا در این روند همه چیز گران شده٬ به جز قیمت احساسات و عشق و غیره. برای مثال فرض کنید که میخواهید خانه بگیرید یک خانه شصت و هشت متری الآن حدود سیصد و پنجاه میلیون در میآید٬ چطوری میخواهید از پس این هزینه بر بیآیید؟ احتمالا هیچگونه! پس رو میآورید به اجاره نشینی. خب مشکل خانه که حل شد حال میرسیم به ماشین.
این یک مقوله خاص و عجیب است. برای مثال اگر بخوای یک پراید بگیری با حدود قیمت بیست میلیون برای کسی با حقوق کارمندی یعنی هشتصد هزار تومان حدود دو سال کار با خرج مازاد صفر است. حال اگر کمی وضع اقتصادیتان بهتر باشد به ماشین مدل بالاتر روی میآورید. مثلا مزدا یا کیا که چیزی حدود صد و خوردهای هستند! کمی که بالاتر بروی وارد شرکت هیوندا میشوی البته هوندا هم که جدیدا وارد بازار اقتصادی ایران شده و رنو. این رنج قیمت حدودا تا دویست ادامه دارد تا میرسیم به تویوتا مدلهای شاسی بلندش. لکسوس٬ بیامو٬ بنز و ولوو که این آخری جدیدا وارد بازار ایران شده اما کیفیتش خداست! خب این هم حدودا میرود تا هشتصد میلیون بعد میرسیم به پورش و مازراتی! که این هم حدود دو میلیارد را میتواند پر کند بعد از آنها برای سلایق خاصتر میرسیم به لامبورگینی که حدودا سه میلیارد میشود و پس از آن میرسیم به فراری با قیمت هفت میلیارد که احتمالا برای کارمند دولت زیاد قیمتش مناسب نیست!
البته از تکنولوژی اینها را هم نباید نادیده گرفت٬ برای مثال احتمالا سیستم کمربند لامبورگینی یا فراری به تنهایی با قیمت کل یک پراید برابر باشد٬ مکانیزمی دارد که روحتان هم کف میکند! گفتم تکنولوژی این میان الحاقات شخصی را هم در نظر بگیرید. کت شلوار از پانصد شروع میشود تا حدود ده میلیون میرود. لباس هم که بسته به تیم اسپرت و غیره فرق دارد فکر کنم. لباس را هم که حساب نکنی و روی بیاوری به پاره پوشی میرسی به لبتاب٬ دوربین٬ گوشی٬ ساعت٬ عینک و زیورآلات تزئینی که بسته به شرکت سازنده از ارزش گوه تا پلاتین پیش میرود.
هر چه سعی کنی از لحاظ چیزهایی که داری خاصتر باشی فی بالاتر میرود تا برسد به سکتهی قلبی و امثالهم. حالا فهمیدید من چرا اینطوریم؟ نه؟ اشکالی ندارد٬ هیچکس تا حالا نفهمیده. :)
سویت به سوی دریاست
نگاهت به ورای دریاست
چشمانت گویی از جنس آتش شده این میان
اما در میان این آتش چه سیلی جاریست
مرا ببین٬ کندهی سرگردان میان دریائی که نگاهت را جذب کرده.
مرا ببین٬ در دیدت هستم ولی چرا گوش نمیدهی به من؟
من چه کم دارم از باقی این هزاران چیز سرگردان در دریا؟
مگر نمیگویند دریا با همه یکجور برخورد میکند؟
پس چرا نصیبم شده سرگردانی؟ چرا شدهام یک زائر سرگردان این میان.
بنشین لب ساحل٬ آتشی روشن کن.
به جای آب به آتش بنگر.
به شعلههای پاک و مطهرش. مظهر این همه سالی که از ما گذشت.
نگاه کن به نور٬ که باز میکند راهش را حتی از یک روزنه.
اما شاید حس و حالش به غروب نرسد.
آتش را ول کن٬ باد را حس کن که چگونه میوزد به شرارههای آتش.
باد را حس کن٬ لای موهای زیبایت.
حس کن که گویی نوازشت میکند و میگوید بیخیال این نیز میگذرد.
به شنها نگاه کن.
حرکت آب روی ساحل.
برخیز٬ بساز چیزی را که میخواهی.
شاید هزاران بار نابود کند دریا خواستههایت را.
اما برخیز٬ تو ریشهات در خاک است. برخیز و بساز که ما همین آب و باد و آتش و خاکیم.
خسته نشو که شاید تو آخرین پشتوانهی خیلیها باشی.
دنیا همین است.
تکرار این چهار چیز.
چهارهایی که تکرار میشوند٬ در طبیعت٬ در ما٬ در هر چیزی.
خسته نشو٬ که هیچوقت آخر نخواهد نرسید.
بعضی وقتها حس میکنم به تنگ آمدهام. tang؟ tong؟ شاید هر دو.
حس عجیبیست که معمولیترین آدمی که میشناسی خودت باشی و همه تو را عجیب و غریب خطاب کنند. انقدر این اتفاق بیفتد که به فکر بیفتی تو واقعا کیستی؟ چیستی؟ نکند واقعا انسان نباشی...
فکر و خیال آدمی را دیوانه میسازد. این میان افکار متفرقه هم که دست به گریبان میشوند با آدم! که چرا من اینگونهام و آنها آنگونهاند و آنها این گونهنیستند و من آنگونه!
از خزعبلات که بگذریم٬ میرسیم به ذات چپول خودمان که سگ توی روحش برود که اینگونهاست و آنگونه نیست. روحم هم با خودش دست به گریبان شده جدیدا. فحش میدهد در میرود٬ زنگ جسم را به صدا در میآورد و در میرود و نتیجهاش میشود یکی دو تا سکته ناقص بیبحره از مرگ و دور از رفیق شفیق٬ برادر ازرائیل.
روح که اینگونه٬ روان که آنگونه٬ میماند یک جسم و یک مغز که وضع آنها هم باید تک به تک برسیکنم٬ جسم که خب اگر از وزن جالبش بگذریم٬ مشکل خاصی ندارد٬ احتمالا به خاطر اینکه جدیدا رو آوردهام به ورزش و در ترک یکسری عادات بد قدیمی هستم. برسم به مغز٬ خب برایم جالب است که چرا هنوز سرم نترکیده. چیزی نیست که به ذهن شما برسد و من به آن فکر نکرده باشم٬ در بعضی موارد به چیزهایی فکر میکنم که شاید نباید انقدر مهم باشد.
خب با این تفاسیر٬ یک منم و روانی که بیمار است٬ روحی که رد داده٬ جسمی که شلنگ تختهاندازان پیش میرود و مغزی در دست هنگ.
حکایتم شده حکایت یک بام و صد هوا...
من همینم که هستم.
دوست دارم روزی صد کیلومتر قدم بزنم تا وقتی پاهایم فحش بدهند و باز هم فقط بروم.
دوست دارم یک هدفون در گوشم باشد و بخواند و بخواند و مغزم هم راه برود.
دوست دارم باد با موهایم بازی کند.
حوصله ندارم موهایم را با ژل و تافت و امثال اینها پر کنم.
دوست ندارم حرفم از اندام دختران باشد یا که پر باشد از فحشهای سنگین.
دوست دارم کشورم آباد باشد.
دوست ندارم وانمود کنم به چیزی که نیستم.
دوست ندارم مثلا مهربان بودن را.
دوست ندارم مثلا تحویل گرفتنها را وقتی حالم بهم میخورد از آن شخص.
دوست دارم آسمان آبی و باران را.
دوست دارم باد با وزش تند را.
دوست دارم خلاقیت را٬ متنفرم از تقلید.
دوست دارم دوستانم را.
متنفرم از دروغ گفتن.
خستهام٬ خسته بودم٬ خسته خواهم ماند.
شاید دلم بخواهد یک دست لباس پاره بپوشم.
شاید دلم بخواهد یک دست لباس پاره را دو سال بپوشم بلکم بیشتر.
شاید زشت٬ سرد٬ بدتیپ و هزاران هزار چیز دیگر از نظر شما باشم. اما همینم که هستم. فرقی ندارد برایم چه هستم٬ نه برای شما زندگی کردهام و نه غیره٬ من برای خودمم و شاید کمی برای دوستانم.
حرفهای مفتتان را نگهدارید برای خودتان.
فیلسوف دورم پر شده است. هر کدام نظریهدهنده٬ منتقد سیاسی حرفهای٬ مشاور حرفهای و علامهی دهرند. هر کدام سی چهل خطی از یکی از مشکلات جامعه میتوانند بنویسند؛ نقد کنند٬ تحلیل کنند٬ ریشهیابی کنند و در پایان راه حلی فیلسوفافکن ارائه دهند که به عمرتان ندیدهاید.
اما جالب است این فیلسوفان هنوز هم وقتی نظری مخالف میشنوند٬ به مشکلی برمیخورند٬ فریاد و توحش را ترجیح میدهند!
سگ تو روح جامعه!
دیروز یک مستند انگلیسی میدیدم٬ طرف بلکل منکر وجود نژادی به نام " آریایی " شد!
فیلم روبوکاپ را دانلود کردم دیدم٬ اول فیلم ما را افرادی معرفی میکنند که با صلح مشکل داریم!
فیلم سیصد که حتی اعصاب دانلود کردنش را هم نداشتم!
کمی که بگذرد٬ از ما جز نامی چیزی باقی نخواهد ماند٬ آن نام هم در تاریخ است و احتمالا ما را با مغولان مقایسه میکنند! خوشا به حالمان. خوشا به حال نوادگانمان.
تا کی میخواهیم صبر کنیم و ببینیم؟ کسی چرا نیست که بگوید ای بنی بشر٬ من با توام بیا ایران زنده کنیم؟ حالم به هم میخورد کمکم. روشنفکرهای زیاد و ایران روز به روز بدتر از دیروز.
کی شروع میکنیم از خودمان؟ نه از دیگران.
کی میرسد یکی بیاید یکی دستم را بگیرد٬ بگوید بیا برای تاریخمان هویتمان مبارزه کنیم؟
شماها با فرهنگ٬ روشنفکر٬ آیندهنگر. من عامی٬ بیمغز و وحشی. خواهش کاری کنید.
یک سوال از ناف بچگیم تا همین الآن همراهم بوده؛ غرور خوبه یا بد؟
خب الآن یکسریهایتون میخواید که این یک چیز نسبیـست و غیره و ذلک. آمًا! به نظر من غرور٬ چه کم و چه زیادش مضره. یعنی آره اولش کمه٬ باعث میشه به خودتون اعتماد پیدا کنید اما این یک روند کاملا تخریبی هستش! هر چی بیشتر جلو میری بیشتر توی غرور غرق میشی. یکی از بدیهای غرور هم اینکه به خودت دروغ میگی و مسلما به دیگران٬ از خودت پهلوانی میسازی که نیستی و یهجورایی همین سد راه پیشرفتت هم میشه.
خب حالا بعضیها میان میگن که بدون غرور که نمیشه. جواب اینکه میشه. چیزی که مد نظرتونه غرور نیست٬ عزت نفسه! اگر شما ارزش واقعی خودتون رو بدونید٬ کاملا خودتون رو بشناسید به چیزهای پست و دونمایهای مثل غرور دچار نمیشید. غرور عموما با خودش جهل میآره. در صورتی که عزتنفس ماهیتی کاملا برعکس غرور داره و با خودش آگاهی میآره. آگاهی از اینکه کی هستی؟ چی هستی؟ تواناییهات چین و القصه هذا...
خب این رو گفتم که بگم من مدتی به غرور دچار شده بودم٬ اما الآن فهمیدم که راه را اشتباه طی کرده بودم و خب هر چند دیر شده باشه ولی بازگشت به راه درست که زمان نمیخواد! ماهی رو هر وقت از آب بگیری مرده ولی تازست :-" زان سبب نمیخواهیم بعد این مغرور بازی در بیاریم. هر چند شک دارم مغرور بوده باشم ولی خب معمولا آدما تصور درستی از خودشون ندارن!
از درس تدریس اخلاقمون که بگذریم٬ من ششصد بار گفتم که به چیزی که بخوام میرسم و خب خوشحالیم با رضایت کامل اعلام کنیم یکی از مهمترین خواهستههام داره به وقوعش نزدیک میشه که باعث میشه پوستم در گیتی نگنجد و اینا:دی
مطلب دوم هم این است که عرضم به حضورتون٬ آقا جان من کتاب بخونید! هر کتابی باشه مهم نیست٬ فقط یه چیزی بخونید! حتی یک چیز کوچیک هم میتونه دید بهتری از دنیا بهتون بده!
مطلب سوم اینکه من رسما اعلام میکنم عاشق آرمان آرین و عقایدش و افکارش شدم! انگار یکی بخواد حرفای دلم رو بزنه.
د ِ اند.