نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

۱۸ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

۲۵
ارديبهشت

یک سوال از ناف بچگیم تا همین الآن همراهم بوده؛ غرور خوبه یا بد؟

 

 خب الآن یکسری‌هایتون می‌خواید که این یک چیز نسبی‌ـست و غیره و ذلک. آمًا! به نظر من غرور٬ چه کم و چه زیادش مضره. یعنی آره اولش کمه٬ باعث می‌شه به خودتون اعتماد پیدا کنید اما این یک روند کاملا تخریبی هستش! هر چی بیشتر جلو می‌ری بیشتر توی غرور غرق می‌شی. یکی از بدی‌های غرور هم اینکه به خودت دروغ می‌گی و مسلما به دیگران٬ از خودت پهلوانی می‌سازی که نیستی و یه‌جورایی همین سد راه پیشرفتت هم می‌شه.

 

خب حالا بعضی‌ها میان میگن که بدون غرور که نمی‌شه. جواب اینکه می‌شه. چیزی که مد نظرتونه غرور نیست٬ عزت نفسه! اگر شما ارزش واقعی خودتون رو بدونید٬ کاملا خودتون رو بشناسید به چیز‌های پست و دون‌مایه‌ای مثل غرور دچار نمی‌شید. غرور عموما با خودش جهل می‌آره. در صورتی که عزت‌نفس ماهیتی کاملا بر‌عکس غرور داره و با خودش آگاهی می‌آره. آگاهی از اینکه کی هستی؟ چی‌ هستی؟ توانایی‌هات چین و القصه هذا...

 

خب این‌ رو گفتم که بگم من مدتی به غرور دچار شده بودم٬ اما الآن فهمیدم که راه را اشتباه طی کرده بودم و خب هر چند دیر شده باشه ولی بازگشت به راه درست که زمان نمی‌خواد! ماهی رو هر وقت از آب بگیری مرده ولی تازست :-" زان سبب نمی‌خواهیم بعد این مغرور بازی در بیاریم. هر چند شک دارم مغرور بوده باشم ولی خب معمولا آدما تصور درستی از خودشون ندارن!

 

از درس تدریس اخلاقمون که بگذریم٬ من ششصد بار گفتم که به چیزی که بخوام می‌رسم و خب خوشحالیم با رضایت کامل اعلام کنیم یکی از مهم‌ترین خواهسته‌هام داره به وقوعش نزدیک می‌شه که باعث می‌شه پوستم در گیتی نگنجد و اینا:دی

 

مطلب دوم هم این است که عرضم به حضورتون٬ آقا جان من کتاب بخونید! هر کتابی باشه مهم نیست٬ فقط یه چیزی بخونید! حتی یک چیز کوچیک هم می‌تونه دید بهتری از دنیا بهتون بده!

 

مطلب سوم اینکه من رسما اعلام می‌کنم عاشق آرمان آرین و عقایدش و افکارش شدم! انگار یکی بخواد حرفای دلم رو بزنه.

 

 

د ِ اند.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۱
بهمن

نور و دود

نور مبهوتم می‌کند. مجذوب نور می‌شوم.

حس شاپرک را دارم؛ خواهم سوخت آری! اما سوختن را دوست دارم.

دلم آتش می‌خواهد. دلم یک دنیا نیستی می‌خواهد.

 

سعی نکن درکم کنی. درک دیوانه از دست کسی بر نمی‌آید.

سعی نکن دل بسوزانی برایم. دیوانه‌ها بی‌نیاز از ترحمند.

 

شاپرک نور می‌خواهد. حتی اگر شده به قیمت جانش باشد. برای یک دیوانه دلیل نیاور که خواهد سوخت! سوختن قسمتی از دیوانگیست. درک نمی‌کنی سوختنم را. درک نمی‌کنی نور را. نه آنگونه که من محصور آنم.

 

تو نور می‌سازی و نیستی که ببینی چه ها که نمی‌کند با من. میسوزانی و می‌روی

کجاست عدلت خدا؟ این است سهم من از زندگی؟ زندگی به مدت دو روز؟ در آتش؟

زندگی در رویا؟ زنده مانده در کابوس؟

 

زنده خواهم ماند. نور را خواهم جست.

بدانی یا نه

 

و در آخر...

من یک شاپرک دیوانه‌ام!

من عاشق سوختن در نورت هستم. عاشق این لحظات تلخ. در حسرت نور...

 

ـــــــ

+ با سپاس از مهشاد بابت عکس.

 
  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۴
بهمن

حس می‌کنی ضربان قلبمان که باهم می‌تپد؟

خون در رگهایمان با یک سرعت حرکت می‌کند و نبض عشقمان با هم می‌زند

می‌بینی جوشش اشتیاقمان را؟

اشک‌هایی که با هم می‌ریزد و لبخند‌هایی که با هم به لب می‌آوریم

حس می‌کنی آسمان را؟ آسمان هم با ما یک رنگ می‌شود کم کم.

صحبت می‌کنی و من غرق می‌شوم در حرکات موزون لبت.

و در چشمان عمیقت؛ که گویی شهری در خود دارد و آرزویم رسیدن به شهر چشمانت شده.

باران برایم خسته کننده شده از وقتی چشمان ترت را دیدم.

و برف؛ آن هنگام که سفیدی وجودت دنیایم را دگرگون کردم.

دلم یک هزار آغوش می‌خواهد و صدها هزار دوستت دارم‌هایی که می‌دانم ذره‌ای هم برای کسی مثل تو کافی نیست.

و می‌سوزم در تو

و می‌سوزی در من

و می‌بینیم که از دو تن یک جسم سر بر می‌آورد و در آخر

من تو می‌شوم

و تو من

 

به آسمان نگاه کن

آرام و بی ریا مثل توست

به دریا بنگر

بخشنده و عظیم مثل تو

به خورشید نظر بینداز

که گرم و با طراوت همچون توست

 

پس ببخشم که نمی‌روی ز یادم

زیرا هر جا را بنگرم تنها تویی و تویی و تو

و من در حسرت هر ثانیه‌ای که با تو یکی شوم.

و در حسرت غرق شدن در شهر امن چشمانت.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۷
دی

یادت هست؟ قرار بود شب‌هایمان بی‌هم صبح نشود

قرار بود تک تک روزهایمان را با هم بسازیم

اما گویی از یاد می‌روند این قرارها و شکسته می‌شوند عهدها

 

یادت هست شبمان را که تا دم دم های طلوع آفتاب با هم بودیم و از هر دری چیزی می‌گفتیم؟

یادت هست اصرارهای مکررم و انکارهای مکررت؟

یادت هست سختی وصالمان؟

یادت هست این خاطراتمان؟ دعواهای بی‌منطقمان و ترس‌هایمان از آینده؟

 

نمی‌دانم حال چه چیز فرا گرفته ذهنت را.

یادم هست که این تن بیمار و ذهن آغشته به فکرهای پوچ را چه کسی اول پذیرفت.

یک تو و دیگر هیچ. تویی که تمام این دیوانگی‌هایم دلتنگی‌هایم غرغرهای الکی و گله‌های مسخره‌ام را دوست داشتی.

 

لحظاتم سپری می‌شود حتی اگر نباشی٫ باز هم هستی و هیچکس بهتر از تو در این کار موفق نیست.

سرانجام داستانمان اینطور شد که گربه‌وحشی داستانمان رام شده‌ی افکارش شد.

افکاری که تنها در فکرش زندگی می‌کنند.

افکاری که تنها در ذهنش می‌تواند بپرورد و جز ذهنش هیچ مأمن دیگری برای این تفکرات کفرآمیز زیبا نیست.

 

سرانجام شاید این دل به خدایی برسد.

ولی بدان که بی‌تو٫ بی یادت جز گدایی به در خانه‌ی دیگران هیچ نیست.

 

منم و تو.

شاید هم ذهن من و ذهن تو

بی انگشتانی که لمس کنند

چشمانی که ببینند

بینیی که ببوید

و دستانی که در آغوش بگیرد

اما ذهنم قصری ساخته برایت. که در آن تو ملکه‌ی ذهنی و درباریانش به یک اشارتت می‌میرند و زنده‌ میشوند.

 

اما صد دریغ

ای ملکه گریخته از قصر صد رنگم.

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۷
دی

بعضی وقت‌ها حس می‌کنی به انتها رسیدی.

نه اینکه برایش آماده بوده باشی یا حتی از قبل خبر داشته باشی یا حتی شاید مقصر بوده باشی در رسیدنش..

تنها می‌رسد

انگار دنیا همیشه می‌داند چطور به بدترین حالت حال آدم را بگیرد. گویی زندگی تنها چرخش است چرخی که ایستگاهش بدبختی و شکست و فرجام است.

 

می‌رویم و می‌سازیم و صد دریغ که تهش تنها نیستی بار می‌آید. درد دل‌هایمان را خاک می‌کنیم و کینه می‌پروریم و آخر سر باز هم هیچ که هیچ.

انگار اگر روزی صد بار هم فریاد بزنی باز هم تنها صدایت را خودت می‌شنوی و دریغ از اطرافیان. هر چند انتظاری نیست از دیگرانی که نیستند و نمی‌بینند اما برایم سوال است که چرا هیچکس داد مرا نشنید؟

 

دلتنگم...

دلتنگ خودم زمانی که این خودم نبودم

دلتنگ دوستانی که دچار این بیماری زرنگی زمانه نشده بودند و تنها ساده بودند

 

 

دلتنگ جاده ای که حتی اگر پر پیچ و خم بود تنها خطرش منحرف شدن از پیچی بود نه زیرگرفته شدن توسط بقیه.

 

نگرانم

نگران آینده‌ای که حال فکر می‌کنم که شاید هرگز نرسد و من تنها در جاده ام بروم با دو هدفون و لبی که دوخته است.

نگرانم که این سردردها کارم را بسازد. سردردهایی که با تمام قوا حسابشان نمی‌کنم

نگرانم که بمیرم و هیچکس یادم نکند

نگرانم که بمیرم و بی‌ثمر باشم.

 

چرا فراموش شدم؟ اشتباه از من بود؟ من که سعی کردم تغییری نکنم! گرگ نباشم حتی اگر تیکه پاره شدم

واقعا مشکل از کجاست؟

 

چرا با احساس عشقی که در قلبم دارم باز هم حس می‌کنم تنهایم. شاید درست باشد و تنها به انتها رسیده باشم. انتهای انتها.

 

شاید "او" هم سرانجام انتخاب کرد و انتخابش من نبودم.

 

و بعد این شاید باید تنها زندگی کنم برای زنده ماندن بی هیچ هدف دیگری..

 

شاید سرانجام آرزویم حرف صادق باشد که. "اگر من یه روزی مردم تو بسپارم به یاد"

 

و دنیا همچنان می‌رود و من در انتظار بازگشتش هستم بی‌ثمر..

 

 

 

 

هفدهم دی یک هزار و سیصد و نود و دو هجری شمسی

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۹
آذر

به نام من؛ زاده‌ی این شهر وهم.

به نام من؛ که زیستم میان مه.

به نام من؛ که میمیرم در هیوهای تنهایی.

به نام من؛ که لباس پایانم سفید است مثل لباسی که تنم کردند هنگام تولدم.

به نام من؛ در شب جمعه‌های خلوت در قبرستانی شلوغ.

به نام من؛ که قدم میزنم زیر نور مهتاب.

به نام من آن هنگام که خواهم خفت و آن هنگام که برخواهم خواست از خواب.

 

به نام خداوندگار پاک؛ که من با تمام من بودنم قطره ای از اویم.

به نام اهورامزدا؛ خداوندگار زرتشت. خداوندگاری که شاید شبیه خداوندگار ما نبود ولی بیش از خدایی که ما در فکرمان می‌پنداریم برای اجدادمان خدا بود.

 

به نام سوشیانت؛ آن هنگام که قیام می‌کند و عدل و داد را برقرار می‌کند.

به نام سوشیانت و امید اینکه باشم و کنارش بجنگم. به امید آنکه دشمنش نباشم در آن دوران.

 

به نام خوبی. آن هنگام که فراموش شد

به نام غم. آن هنگام که رها شد.

به نام سم. آن هنگام که خورده شد.

به نام شیطان. آن هنگام که رانده شد.

به نام شر. آن هنگام که زاده شد.

به نام آدم. که با خیر زاده شد. با شر رانده شد. با عقل از شر زده شد.

به نام اجدادم. به خون آرش. به خون سیاوش. به خون جمشید و کیخسرو.

به نام من. که خون اجدادم را در رگ دارم و می‌دانم که هستم. چه می‌خواهم و کجا خواهم رفت.

 

لعن بر من اگر با مرگم بمیرم و مرگ پایان من باشد.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۷
آذر

بازم می‌خوام گله و شکایت کنم. فک کنم تنها کاریه که فعلا خیلی خوب می‌تونم انجامش بدم.

 

خب احتمالا یک بحث ثابت تکراری داریم به نام "باز هم دلتنگی"؛ علت؟ خب منی که نمی‌تونم یه ساعت بدون بودنش سر کنم الآن یک هفتست درست حسابی باهاش حرف نزدم. دلیل؟ امتحانات.

 

می‌خوام بنویسم ولی نوشتن کار اهالی زاده‌ی قلمه نه من.. من قلم رو تفسیر دلم می‌دونم. دلی که هیچوقت دل درست حسابیی برای من نبود.

 

داشتم فکر می‌کردم به اینکه من عاشق شدم. به اینکه انقدر وفادار شدم که حتی با اینکه می‌تونم ولی با کس دیگه‌ای نمی‌پرم. همیشه و همه جا همه رو یک شخص می‌بینم. شخصی که از زندگیم بیشتر برام ارزش داره. نه اینکه بخوام مسخره بازی در بیارم بگم من یه عاشق واقعیم. نه اصلا اینطور نیست. شاید اگه واقعا عاشقش بودم رهاش می‌کردم تا یه زندگی بهتر بسازه. یه زندگی بهتر از با من بودن. من چیزی نیستم که بشه بهش مرد ایده‌آل گفت. من فقط یه پسر بیست سالم با ذهن یه پسر پونزده ساله و دل یه بچه هشت ساله.

 

دلم تنگ شده. ثانیه به ثانیه‌ام رو تنهایی پر می‌کنه ولی شاکی نیستم این انتخاب خودم بوده و به انتخابم افتخار می‌کنم حتی اگه مثل همه‌ی داستانای عاشقانه سرانجامم نرسیدن بهش باشه.

 

نمی‌دونم چرا. هر کس یه جور به دنیا میاد. با یکسری اخلاق و چیزهای ذهنی. من همیشه دلم می‌خواست تا زندگیم در کنار یک نفر معنا پیدا کنه. با گذشت از اختلافامون. نه با تفاهم بلکه با دعواهایی که با یه بوس ختم به خیر میشه. با کسی که همه چیزم باشه حتی اگه همه چیزش نباشم. دلم می‌خواست اینطوری که هستم باشم. ولی حسرت ها...

 

کاش یک ثانیه دستاش رو لمس می‌کردم..

کاش لبخندش رو می‌دیدم و فراموش نمی‌کردم...

کاش در آغوشش می‌گرفتم و عطر تنش٫ ضربان قلبش وجودم رو پر می‌کرد..

 

حرف‌های تکراریی که همیشه هست ولی گفتن این تکرارها هم برام خوشاینده. بودن کنار یکی که بدونی به یادته حتی اگه نباشی قشنگه. نوشتن از کسی که می‌دونی متنت رو می‌خونه قشنگه. رها کردن ذهنت روی کاغذ قشنگه.

 

 

زدن حرف‌های تکراری قشنگه.. :)

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۳
آذر

اگه حوصله ندارید این پست رو نخونید چون نه حوصله درست حسابی دارم نه اعصاب درست حسابی.

عقایدتون هم برام مهم نیستش. خواستید نظر بزارید؛ بزارید٫ ولی اگه ج ندادم به خاطر این بوده که حوصله نداشتم یا ممکنه با فاصله طولانی بهشون ج بدم یا تاییدشون کنم.

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۱
آذر

به نام او

به نام کسی که همچون "او" ـست برایم.

به نام اویی که نماینده و فهم اوست برایم. در زمینم. در هوای تخیلاتم. در ثانیه‌های در گذرم.

به نام او؛ اویی که فرای فهم من است و من فرای فهم او.

 

به نام من

به نام منی که بی او من نیست.

به نام من؛ من که من بودن را با "او" بودن می‌توانم حس کنم.

به نام من؛ من در شب تاریک٫ در کوچه‌ی باریک٫ در راه با هدفون سفید.

 

به نام تو

به نام تو؛ بی دریغ از من.

به نام تو؛ که تو بودنت خط زدن من و او بود.

به نام تو؛ تویی که میبینی و چشم می‌بندی. میفهمی و هیچ نمی‌گویی. می‌خواهی داد بزنی و سکوت می‌کنی.

 

به نام ما

به نام ما؛ جمع من٫ تو٫ او.

به نام ما؛ در سیل. در طوفان. در تک تک راهها.

به نام ما؛ مایی که جای قید هم زدن٫ با هم بودن را انتخاب کردیم.

 

به نام شما

به نام شمایی که نخواستید با ما باشید.

به نام شماهایی که خود را برتر خواندید و رفتید و جا ماندید.

به نام شما؛ آنگاه که با ما یکی می‌شوید و ما و شما دوباره "ما" می‌شویم.

 

به نام خورشید که می‌سوزاند اما حیات می‌بخشد.

به نام باران که ‌می‌بارد و خیلی از ما با آن می‌باریم.

به نام باد که می‌گذرد و نمی‌ماند؛ مثل ما که داریم می‌گذریم و نمی‌مانیم.

به نام طوفان که می‌فهماند ما هنوز به بادی وصلیم.

به نام سیل که می‌فهماند هر چیزی هم که باشد شسته می‌شود و می‌رود. حتی کینه حتی گناه.

به نام مرگ؛ که به یاد می‌آورد که شاید ثانیه‌ای دیگر نباشیم.

به نام خاک؛ که ما از اوییم ولی او مغرور نیست و هنوز زیر پای ماست.

به نام شیطان؛ که هر چقدر بد بود اما نه گفتن را بلد بود.

به نام خدا؛ که هست و ما آخر هر چیز می‌بینیمش. اویی که اول بوده و خواهد بود.

 

 


 

+ شما مرا درک نمی‌کنید؛ حرف‌هایم را نمی‌فهمید. نه اینکه گنگ حرف بزنم. نه اینکه بخواهم نفهمید. شما نمی‌فهمید چون:

دیگر حوصله درک کردن دیگران را ندارید و زندگیتان تماما خودتان شده.

چون فکر نمی‌کنید و ترجیح می‌دهید که همه چیز ساده تر باشد.

راحت طلب شده‌ایم و این یک واقعیتست. گذشت زمانی که دلمان می‌خواست از رازها سر در بیاوریم. انقدر راز توی دل داریم که دیگر جایی برای فکر به دیگری نداریم. جایی برای دیگری نداریم.

 

و در آخر شاید:

 

 

فهم ما فراتر از حد درک شماست

درک کردنمان بیش از حد توان شماست

 

توان شما بیش از حد ماست

حد ما بیش از حد تصور خود ماست

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۴
آذر

خب.

 

نوشتنمان نمی‌آید! در نتیجه به مراسم خزعبل گویی روی می‌آوریم.

امروز دوشنبه چهار آذر سال یک‌هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی است و من بنده ی "او" دلتنگم و با آهنگ های "صادق" که به گفته ی دوستم "فاز خودکشی" دارند سر خودم را گرم کرده ام. چرا؟ خب دلیل که زیاد دارد.. شاید هم کم! خودم هم دقیق نمی‌دانم. حتی نوشته‌ام هم فاز دوستانه ندارد و جدی است.

 

چند دقیقه پیش به یکی اس دادم (همون اس ام اس شماها) ولی دریغ از جواب.. شاید هم گوشی خاموش بود یا خیلی شاید های دیگر.

برنامه هایم برای آینده فرضی با خاک یکسان شده! تبریک به خودم. ولی من هنوز آن سماجت همراه با زبان نفهمی مرموزانه‌ام را دارم و دریغ از کلمه‌ی "من تسلیمم"

 

پس..

وعده می‌دهیم که ای مردم این مرد مرده هنوز زنده است و باید دوباره بکشیدش البت اگر از این روند طاقت به سقف حد خود نرسیده است. شاید خوب٫ شاید بد؛ بد به حال آنکه به خستگی‌‌مان دل خوش کرده بود. و خوش به حال آنکه محزون بود و شاید هم نبود و خود را محزون نشان می‌داد..

 

باز به گوشی می‌نگرم.. دریغ از جواب اس ام اس ـم. ولی پر است از پی‌ام های بچه های دانشگاهمان.. راستش نمی‌دانم چه می‌گویند چون مشغول تایپم و نمی‌خواهم بند کلمات از دستم در برود. خب همین الان به این نتیجه رسیدم که با یک دستمال کیبوردم را پاک کنم کمی زیادی چرب شده و اذیت می‌کند. اذیت که نه ولی حس بدی را تداعی می‌کند.

 

باز هم به گوشی می‌نگرم و باز هم دریغ! کاش اس را ج می‌داد. کمی لبخند "احمقانه" از ته دل نیاز دارم. کمی "او" نیاز دارم.

 

+ پروژه از همین الآن شروع شده. در حال انجام تدارکات لازمم ولی هنوز موقع اجرا نشده. زمانش که برسد انجام می‌دهم.

+ "این مردمان عجب رسمی دارند در نخبه کشی" - آرمان آرین

 

 

-= دلتنگم. دل سنگ نیستم! 

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]