نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آه...» ثبت شده است

۲۷
دی

یادت هست؟ قرار بود شب‌هایمان بی‌هم صبح نشود

قرار بود تک تک روزهایمان را با هم بسازیم

اما گویی از یاد می‌روند این قرارها و شکسته می‌شوند عهدها

 

یادت هست شبمان را که تا دم دم های طلوع آفتاب با هم بودیم و از هر دری چیزی می‌گفتیم؟

یادت هست اصرارهای مکررم و انکارهای مکررت؟

یادت هست سختی وصالمان؟

یادت هست این خاطراتمان؟ دعواهای بی‌منطقمان و ترس‌هایمان از آینده؟

 

نمی‌دانم حال چه چیز فرا گرفته ذهنت را.

یادم هست که این تن بیمار و ذهن آغشته به فکرهای پوچ را چه کسی اول پذیرفت.

یک تو و دیگر هیچ. تویی که تمام این دیوانگی‌هایم دلتنگی‌هایم غرغرهای الکی و گله‌های مسخره‌ام را دوست داشتی.

 

لحظاتم سپری می‌شود حتی اگر نباشی٫ باز هم هستی و هیچکس بهتر از تو در این کار موفق نیست.

سرانجام داستانمان اینطور شد که گربه‌وحشی داستانمان رام شده‌ی افکارش شد.

افکاری که تنها در فکرش زندگی می‌کنند.

افکاری که تنها در ذهنش می‌تواند بپرورد و جز ذهنش هیچ مأمن دیگری برای این تفکرات کفرآمیز زیبا نیست.

 

سرانجام شاید این دل به خدایی برسد.

ولی بدان که بی‌تو٫ بی یادت جز گدایی به در خانه‌ی دیگران هیچ نیست.

 

منم و تو.

شاید هم ذهن من و ذهن تو

بی انگشتانی که لمس کنند

چشمانی که ببینند

بینیی که ببوید

و دستانی که در آغوش بگیرد

اما ذهنم قصری ساخته برایت. که در آن تو ملکه‌ی ذهنی و درباریانش به یک اشارتت می‌میرند و زنده‌ میشوند.

 

اما صد دریغ

ای ملکه گریخته از قصر صد رنگم.

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۶
دی

شهر من جاییست خالی از عدم

خالی از خشم٫ خالی از تعصبات کور

شهر من جاییست که مردمانش منذلت دارند در حد فکرشان

شهر من خالیست از پول‌پرستان بی‌ارزش

در شهر من نیازی به توضیح نیست که من کیستم٫ چیستم و بحر چه زیستم.

نیازی نیست شب‌هایم را سر کنم در تنهایی و تاریکی

نیازی نیست که بگریزم از این همه از آدم‌های گریزان از من

در دنیایم تنها دارایی برایم عشق کافیست

و اوج لذتش بوییدن عطر اوست و حل شدن من در او

در شهر من آزادی

در دشت

در بیشه

در کوه

در هر کجا که باشی

شهر من جاییست که مرا در آن عجیب نخوانند

شهر من جاییست که بتوانم در آن فهمیده شوم

شهر من شاید هیچ‌گاه دیده نشود

اما باز هم شهر من است و من تلاش خواهم کرد برای رسیدن به آن

شاید فراموش شود شهرم

شاید ویرانش کنند

شاید بسوزاننش به جرم تفاوت

اما ذهنم هرگز نخواهد بردش از یاد

و شاید

روزی

در گذر آلوده به خشم زمان

کبوتر پرامید ذهنم

برساندم به دولت یار

و شاید

روزی

باشد 

بی‌آنکه من و تو و او باشیم

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۶
دی

این پست رو همینطوری می‌نویسم.

دلم می‌خواست یه داستانی متن خاصی بنویسم ولی انگار حتی این حرفهای ساده هم به ذهنم نمی‌رسه چه برسه به طرح یک داستان..

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۷
دی

بعضی وقت‌ها حس می‌کنی به انتها رسیدی.

نه اینکه برایش آماده بوده باشی یا حتی از قبل خبر داشته باشی یا حتی شاید مقصر بوده باشی در رسیدنش..

تنها می‌رسد

انگار دنیا همیشه می‌داند چطور به بدترین حالت حال آدم را بگیرد. گویی زندگی تنها چرخش است چرخی که ایستگاهش بدبختی و شکست و فرجام است.

 

می‌رویم و می‌سازیم و صد دریغ که تهش تنها نیستی بار می‌آید. درد دل‌هایمان را خاک می‌کنیم و کینه می‌پروریم و آخر سر باز هم هیچ که هیچ.

انگار اگر روزی صد بار هم فریاد بزنی باز هم تنها صدایت را خودت می‌شنوی و دریغ از اطرافیان. هر چند انتظاری نیست از دیگرانی که نیستند و نمی‌بینند اما برایم سوال است که چرا هیچکس داد مرا نشنید؟

 

دلتنگم...

دلتنگ خودم زمانی که این خودم نبودم

دلتنگ دوستانی که دچار این بیماری زرنگی زمانه نشده بودند و تنها ساده بودند

 

 

دلتنگ جاده ای که حتی اگر پر پیچ و خم بود تنها خطرش منحرف شدن از پیچی بود نه زیرگرفته شدن توسط بقیه.

 

نگرانم

نگران آینده‌ای که حال فکر می‌کنم که شاید هرگز نرسد و من تنها در جاده ام بروم با دو هدفون و لبی که دوخته است.

نگرانم که این سردردها کارم را بسازد. سردردهایی که با تمام قوا حسابشان نمی‌کنم

نگرانم که بمیرم و هیچکس یادم نکند

نگرانم که بمیرم و بی‌ثمر باشم.

 

چرا فراموش شدم؟ اشتباه از من بود؟ من که سعی کردم تغییری نکنم! گرگ نباشم حتی اگر تیکه پاره شدم

واقعا مشکل از کجاست؟

 

چرا با احساس عشقی که در قلبم دارم باز هم حس می‌کنم تنهایم. شاید درست باشد و تنها به انتها رسیده باشم. انتهای انتها.

 

شاید "او" هم سرانجام انتخاب کرد و انتخابش من نبودم.

 

و بعد این شاید باید تنها زندگی کنم برای زنده ماندن بی هیچ هدف دیگری..

 

شاید سرانجام آرزویم حرف صادق باشد که. "اگر من یه روزی مردم تو بسپارم به یاد"

 

و دنیا همچنان می‌رود و من در انتظار بازگشتش هستم بی‌ثمر..

 

 

 

 

هفدهم دی یک هزار و سیصد و نود و دو هجری شمسی

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]