حوصلهام سر رفته. دقیق نمیدانم چه بنویسم.. اما فقط میخواستم کمی خط خطی کنم. نمیدانم چرا.
تا حالا شده به گذشته خودتون فکر کنید؟ به نظرتون اکثر کاراتون مزخرف نبوده؟ به نظرم بوده..
چرا داریم زندگی میکنیم؟ این زندگی داره به یه منجلاب تبدیل میشه و ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. فقط داریم زندگی میکنیم و دنیا هم هر روز داره بدتر میشه. نه اینکه بخوام بگم فقط ایران این شکلیه؛ همه جا همینطوره. انگار انسانیت رو گوشهی یه خیابون کشتن یا توی یه کوچه تاریک و خلوت بهش تجاوز کردن.
فحش دادن دیگه عار نیست.. بعضیا حتی افتخار میدونن. جامعه کتابخونمون افکارشون تک بعدی شده. مثلا باید روشنفکر باشن اما هیچ روشنیی توی ذهنشون نیست. آدما شدن تکرار و تکرار و تکرار. نمیدونم چرا خسته نمیشن! من یه کاری رو دو بار انجام میدم روانی میشم. دیگه آرمان ها مردن. آدمهای آرمانگرا به تاریخ محول شدن. انگار دیگه فکر بشریت ته کشیده! همش همون کارا.
یه کار رو به صد روش عینا انجام میدن و حس میکنم مبدعن! نوشته هاشون تکراری شده. کتاباشون تکراری شده. عقایدشون تکراری شده و حتی همین تکراری ها رو هم به بهترین شکل انجام نمیدن. همیشه ناقصه. اگر نمیتونستن دلم نمیسوخت ولی میتونن و انجام نمیدن. انسانیت٫ ایده٫ تفکر٫ چالش همه فقط یه مشت کلمات توی بندن. خیلی وقته تنوعی نداریم. جون میکنیم برای یه زندگی بهتری که نداریم.. همه جا همینه. مردم در جا میزنن و فکر میکنن این خیلی خوبه!
هنوز عقاید شصت سال پیش رو داریم. مگه نه اینکه شصت سال گذشته؟ پس چرا هنوز همونیم؟! چرا یاد نمیگیریم در عین وفاداری به گذشته با حال پیش بریم. پس این همه تاریخ. این همه درسای قرآنی٫ این همه نکته و حرف های ادبی برای چیه؟ کی میخوایم عوض شیم؟ کی بالاخره اون دولت موعود خدا بر پا میشه؟ کی دوباره دوره اوج بشریت فرا میرسه؟
باید صبر کرد...
ولی صبر کافی نیست! کمی هم تلاش کنیم. به خدا به جایی بر نمیخوره. ما انسانیم. ما کمال طلبیم! پس کی وقتشه که به اصل خودمون برسیم و دست از این زندگی برای زنده موندن برداریم؟
میدانم..
نمیفهمی. اما این نقاط پر مفهوم ـند.
برای دیدنشان باید چشمانت را از دست بدهی. مثل خیلیها
و همانا بر مسلمان(!) واجب است که وصیت نامه ی خود را زیر بالشت قرار دهد(یا توی وبلاگش بنویسد و لب تابش را زیر بالشتش بگذارد!) و اینگونه بود که ما بر آن شدیم تا وصیت نامهای از خود تنظیم کنیم و در اینجا قرار دهیم تا الگویی باشد برای آیندگان.
و بدانید که مرگ حق است؛ پس در مرگ من نگریید که دستمال گران است و برای هر دستمال کاغذی چه تعداد درخت که قطع نمیشود و غیره.
در بند خاکم اما زنده.
زنده به گور شده ام بی کفن
رویم خاک میریزند بی غسل
سنگ لهد میچینند بی اشک
فاتحه میخوانند با خمیازه
سنگ میگذارند با فخر
گل میگیرند با چانه
گلاب میگیرند با ۹۹٪ آب
استخوان مغزم را کرم چوب میخورد
شب اول قبرم تنهام
شب سوم در رستوران
شب هفتم در میان غیبت
شب چهلم تنهام
سالگردم در رستوران است
و بعد آن تنهام
تنم را کرم چوب میخورد
کسی سوگ ندارد...
علیـ ـرضا
حتما نباید کارای عجیب غریب کنید تا دل یکی رو شاد کنید. بعضی وقتا چیزای خیلی سادهای برای اینکار وجود داره.
یک لبخند کوچک.
یک سلام دادن ساده.
یک شوخی لوس و مسخره ولی با روحیهای شاد.
یک بقل کردن.
یک نگاه ساده.
لذت دیدن کسی که دوست داری.
شنیدن یک دوستت دارم ساده.
خندیدن بیدلیل.
زندگی خیلی سادست. بیخودی پیچیدش نکنیم.. :)
علیـ ـرضا
نمیدونم چرا.. ولی این جمله رو خیلی دوست دارم.
اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.
تیک تاک . تیک تاک
دلم میگوید. من مینویسم.
من مینویسم. تو نخوان.
تو نخوان. شگون ندارد.
شگون ندارد. نبض ندارد.
نبض ندارد. ولی گویا ساعت نبض دارد هنوز:
صدایت را نمیشنوم.
حرکات لبت تب دارد. تبش میسوزاند مرا ولی صدایی ندارند.
چرا بیصدایی عزیزم؟
بیا. داد بزن. باور کنی یا نه من نیز تشنهی فریادم اما..
اما دقت کردهای که صدایت شنیده نمیشود؟
نمیدانم شاید مشکل از ماست. شاید مشکل از گوشهاست. شاید هم از نوع داد.
چه میدانم. من که علامهی دهر نیستم.
من هم بنده ایم از بنده های خدا. صلاح دیدهاند که ناآگاه به دنیا بیایم.
کاش میشد بدانم!
چرا باید در نادانی سیر کنیم؟ خدایا؟ چرا؟
آه.. یادم نبود. خدا نیز دیگر جواب نمیدهد.
۱۳۹۲ سال! خدایا اینهمه سکوت بس نیست؟
کمی عذاب بفرست. مثل نوح! دلم یک دنیا غرق شدن میخواهد.
چی؟ خدا چیزی گفتی؟
ببخشید؟! نمیشنوم!
رفت...
دنیا؟ وفا داری؟
داری؟! هه! کیلویی چند؟
سگم از این سوگ.
خدااااا
چرا؟ میدانم. میدانم. ما عاجزیم از فهمش ولی خدایا خیلی بد است! شاید برایش بهتر بود. نمیدانم! خدااا میخواهم گریه کنم! ولی در این لحظات کوفتی همیشه خشک میشود اشکهایم! حتی بغض هم نمیتوانم بکنم. چرا من انقدر بیاحساسم خدا؟ به نظرت برای من کسی گریه میکند؟ خدایا دلم آغوش گرم مرگ میخواهد. دلم تنگ میشود. همیشه ای کاش داریم... کاش روزهای آخر بهتر حرف میزدم. کاش بیشتر حرف میزدم.
بهشت یا جهنم؟
قبول کن برای ما انسانها این بیشتر تشبیهات ادبی است تا واقعیت. مرگ. مرگ. مرگ. زحرمار بگیرد! چرا همش برای کسانی اتفاق میفتد که بهتر است زنده بمانند؟ چرا کسی که بخواهد نمیمیرد؟ چرا کسی که امید دارد؟ البته شاید برایش خوب باشد. دیگر زجر نمیکشد. زجر جدایی؛ ولی من امید داشتم که خوشبخت میشود! خدا چرا؟ چگونه بگویم به بقیه خبر را؟
تف به زندگی! تف به مرگ! لعنت به هر کسی و هر چیزی!
خسته شده ام! خستهههههه
گندش بالا آمده. تا حس میکنی بدتر نمیشود بدتر میشود!
تا میخواهی بهتر شوی یک گندی بالا میآید که گند میزند به زندگی!
داریم به گا میرویم ولی هی به خودمان دروغ میگوییم که نه! ما داریم زندگی میکنیم یا که زندگی ما رو؟ دارم به گا میروم رسما. سوگ که را بگیرم؟ خودم؟ دوستم؟ دوست دوستم؟ تف به همه چیز. حالم بهم میخورد از تک تک چیزهایی که وجود دارد. از تک تک چیزها! شعور پیدا کردیم تا که مغزمان را به گا دهیم زیر فهم این کس شر های بیپایان.
هووی! خر خودتی!
من سگم. سگ نبودم! سگ شدم. کم کم به گا میدهم خودم و خودت را. حالم بهم میخورد. زده به مغزم! رسما مخ پریود شده. چیست؟ از فحش دادنم زده شده ای؟ به درک! گمشو برو بیرون! حالم دارد از همه چیز بهم میخورد. چرا لب تاپ را نمیکوبم به دیوار خودش جای فکر دارد!
ناراحتم...
خدا کند شوخی باشد. خدا کند!
مغزم کشش ندارد. حتی برای شوخی هم کشش ندارد! چه برسد به این.