چند وقتی بود که خیلیها بهم میگفتن که بهتر کمی خودم باشم و به جای تقلید یک کار جدید رو شروع کنم.
خب من هم مدت مدیدی در این فکر بودم و پس از مشغولیت مداوم ذهنی؛ بالاخره به یک نتیجه رسیدیم که شروع به انجامش کردیم از چندی پیش. این کار احتمالا کمی دردسر داشته باشه. البته کمی؛ کم انصافیه. خیلی دردسر داره ولی میخوام کمی از ماهیت علیرضا بودنم را بپاشم بیرون و نشون بدم که چی هستیم و افکارم چیا بودن.
از این مطلب که بگذریم میرسیم به کارهای شخصیم. توی ذهنمه که چند تا کار جدید رو شروع کنم و خب اینا فکرای خیلی قدیمیه و تازه فهمیدم که نمیتونم ایدههام رو بریزم توی جوب تا وقتی که اجرا بشن! پس دارم یکسری کارهای خاص میکنم. اگر مشکلات مالی خانواده هم تموم بشه به سرعت همشون رو شروع میکنم. کلاس اتوکد رو هم باید آزمونش رو شرکت کنم قالش رو بکنم بره.
مطلب سوم؛ دوباره به کتاب خونی روی آوردم! ولی سبک کتابام دیگه آنچنان فانتزی نیست ولی خوشحالم که سرعت کتابخونیم همچنان پا برجاست؛ هر چند کمی کم شده ولی در نوع خودش واقعا کم نظیره سرعتم:دی
مطلب چهارم؛ دیدار برای بار دوم! یکی از بهترین اتفاقهای زندگیم بود. روحیه کپک زدم داره برمیگرده و احتمالا باید صندلیاتون رو سفت بچسبید چون زلزله در راهه.
مطلب پنجم؛ دارم با بچههای دانشگاه برای انجام چند تا برنامه خاص هماهنگی میکنم که اگر مرحله اولی که نوشتم اجرا شه برم سراغ این مرحله. زمان احتمالی شروع اینکار: ۹۵/۵/۵ و زمان تکمیل کامل کار ۹۷/۷/۷ هستش. باشد که بشود.
مطلب ششم؛ گویا آپ نکردن روزانه باعث از دست دادن بازدیدکننده میشه:دی بازدیدکننده های وبلاگم داره رو به نیستی میره:دی
مطلب هفتم؛ تغییرات رو در نظر بگیرید. تغییراتی در حال انجامه. دقیقا جلوی چشماتون و این نشانه ی تکامله. وقتی که هفتمین بار کار شروع میشه ولی پایانی نداره. این شروعیه که استارت خورده و نمیشه جلوش رو گرفت.
پس بدانید:
چشم شما را میبیند در حالی که شما خود را از دست آن در امان میدانید.
- و این یک شروع است. شروع یک کوه نوردی. کوهی به بلندای فهم انسان که پایانی نخواهد داشت.
خب تصمیم گرفتم بعد این خاطرات مهمم رو بنویسم با تاریخ دقیقشون که ناگهان از یادم نرود. خیلی زجرآوره که آدم خاطرات مهم و حساسش رو از یاد ببره و هیج وقت یادش نیاد که کی بوده!
خب پس اولین خاطرهای که مینویسم مربوط به چهارشنبه مورخ ۱۳۹۲/۹/۶ میباشد.
چهارشنبه عصر من با مهرداد برادر مهران :دی قرار داشتم که باهاش برم خانهی نویسندگانی که توی خیابان طالقانی قرار داشت برای اینکه یک مترجمی میخواست از کتاب جدیدش رو نمایی کنه ( البته من اون کتاب رو دیروزش توی شهر کتاب صادقیه دیده بودم.) خب من ساعت ۴:۳۰ از خونه زدم بیرون که سر وقت برسم به قرار که از اونجایی که خیلی وقت بود با "او" صحبت نکرده بودم. داشتم با "او" اس بازی میکردم. و وقتی داشتم از سوی خیابان به سوی دیگر میرفتم یه موتوری دقیقا از جلوم رد شد به قصد دزدیدن گوشیم. خلاصه اینکه ایشون گوشی رو از ما دزدید ولی به دلیل اینکه سیم هدفون به گوشی وصل بود دوباره گوشی از دست دزده در اومد و افتاد دست من :-> :))
هیچی دیگه دزد محترم هم رفت سر کوچه دستش رو نگاه کرد دید خالیه! بعد به من نگاه کرد. منم گوشی رو بردم بالا براش دست تکون دادم. نمیدونم چرا عصبانی شد:-" فکر کنم کسی بهش سلام نکرده تا حالا:دی
خلاصه که ما جستیم ملخک. بعد نگاه کردم ببینم چیزی شده یا نه. دیدم سیم هدفون جمع شده! نزدیک بود سکته کنم یعنی! من بدون آهنگ زنده ماندن نتوانم و اینا:دی که خدا رو شکر با دو سه بار ور رفتن با هدفون سیمش درست شد و ما از شانس خود به شدت حال کردیم و کلی خدا را شکر کردیم و ذوق نمودیم و شب هم که برگشتیم خانه هر موتوریی که میدیدم از فاصله صد متریش رد نمیشدم:دی این دفعه سومی بود که دزد بهم زده و این سری بیش از سریهای قبلی شانس داشتم. البته سر دزدی دوم هم خیلی خوب قضیه تموم شد.
چهارشنبه ۹/۶
سال یک هزار و سیصد و نود و دو هجری شمسی
- این نوشته جمعه نوشته شده به همین دلیل تاریخش چهارشنبه زده شده.
علیـ ـرضا
در وسط کلاس ذخیره و بازیابی؛ لب تاب ـم را باز کرده ام تا آپ کنم. مثل همیشه دلیل خاصی برای کارم ندارم.
امروز داشتم با چند نفر حرف میزدم در مورد ساخت سایت. چند تا از دوستام طراح قالبن٫ داشتم نظرشون رو میپرسیدم راجع به اینکه چی خوبه و چی بده. به نتیجه ای هم نرسیدم البت ولی خب یه چند تا چیز گیرم اومد که بقیه اش رو باید با تحقیقات گوگل مدارانه پیش ببرم ولی برای اون برنامه ای که داشتم گام مثبت خوبی محسوب میشه (البته بازم باید بیخیال خرید گوشی بشم و پولم رو صرف اینکار کنم. اصلا انگار قسمت نیست من گوشیم رو عوض کنم :دی)
این از این؛ فردا با یکی از دوستام قراره برم بیرون٫ این سمت بچه های دانشگاه دعوت کردن بیرون من رو و من موندم چه کنم. فک کنم بتونم ساعتاشون رو تنظیم کنم طوری که به جفتش برسم ولی خب دقیق مطمئن نیستم:دی نمیدونم چرا یهو من در یک ثانیه محبوب میشم:-" واقعا چرا؟
اممم چیزی به مخمان نمیخطورد! ولی دلمم نمیاد پستم رو تموم کنم در نتیجه دارم دری وری تایپ میکنم! خدایا از گناهان من بگذر. ملت خواننده هم آدم باشید فحش ندید:-" مگه خودتون دل ندارید؟:دی
کاش میشد یه آهنگ آپ کنم برای این پست ولی گویا نت به شهادت رسیده و نمیشه کاریش کرد. خب میریم که به پایان برساتیم این پست رو.
فهلا.
- من این ترم مشروط میشم قطعا:دی
- پست دانشگاهی نداشتم که اونم پیدا کردم.
- ملت تعجب کردن که من رو سرانجام توی یونی دیدن :)) نمیدونستم انقد طرف دارم :-" :))
خب.
نوشتنمان نمیآید! در نتیجه به مراسم خزعبل گویی روی میآوریم.
امروز دوشنبه چهار آذر سال یکهزار و سیصد و نود و دو خورشیدی است و من بنده ی "او" دلتنگم و با آهنگ های "صادق" که به گفته ی دوستم "فاز خودکشی" دارند سر خودم را گرم کرده ام. چرا؟ خب دلیل که زیاد دارد.. شاید هم کم! خودم هم دقیق نمیدانم. حتی نوشتهام هم فاز دوستانه ندارد و جدی است.
چند دقیقه پیش به یکی اس دادم (همون اس ام اس شماها) ولی دریغ از جواب.. شاید هم گوشی خاموش بود یا خیلی شاید های دیگر.
برنامه هایم برای آینده فرضی با خاک یکسان شده! تبریک به خودم. ولی من هنوز آن سماجت همراه با زبان نفهمی مرموزانهام را دارم و دریغ از کلمهی "من تسلیمم"
پس..
وعده میدهیم که ای مردم این مرد مرده هنوز زنده است و باید دوباره بکشیدش البت اگر از این روند طاقت به سقف حد خود نرسیده است. شاید خوب٫ شاید بد؛ بد به حال آنکه به خستگیمان دل خوش کرده بود. و خوش به حال آنکه محزون بود و شاید هم نبود و خود را محزون نشان میداد..
باز به گوشی مینگرم.. دریغ از جواب اس ام اس ـم. ولی پر است از پیام های بچه های دانشگاهمان.. راستش نمیدانم چه میگویند چون مشغول تایپم و نمیخواهم بند کلمات از دستم در برود. خب همین الان به این نتیجه رسیدم که با یک دستمال کیبوردم را پاک کنم کمی زیادی چرب شده و اذیت میکند. اذیت که نه ولی حس بدی را تداعی میکند.
باز هم به گوشی مینگرم و باز هم دریغ! کاش اس را ج میداد. کمی لبخند "احمقانه" از ته دل نیاز دارم. کمی "او" نیاز دارم.
+ پروژه از همین الآن شروع شده. در حال انجام تدارکات لازمم ولی هنوز موقع اجرا نشده. زمانش که برسد انجام میدهم.
+ "این مردمان عجب رسمی دارند در نخبه کشی" - آرمان آرین
-= دلتنگم. دل سنگ نیستم!
باز هم شب..
حوصله ندارم بنویسم.. چند روزی میشه. نوشتههایی که توی «پیشنویسها» خاک میخوره و حوصلشون رو ندارم یا حس میکنم وقتش نیست.. یه چند روز دنبال یکی از اهداف خیلی قدیمیم بودم. خیلی قدیمی. من همیشه فکرهای خاص و نقشههای آماده توی ذهنم دارم که سعی میکنم سروقتش به قول معروف تا تنور داغه بچسبونم به تنور.. ولی حیف و صد حیف و هزار حیف و آه بی صدا.
مرسی از دوستی که من رو روشن کرد که اهدافم بیشتر سبک هوا و هوسه و زودگذر. که راهم اشتباهه. حوصله بحث ندارم خیلی وقته ندارم. اون قسمته وجودم که همیشه آماده جواب پس دادن و دعوا بود حالا خیلی آرومه.. فقط عقب میشینم. این هدف متعالی متناهی رو هم بیخیال میشم.. هیچ وقت هیچ کس به حرف من گوش نداد و همیشه هم آخرش به حرف من رسیدن و من هنوز ساکتم. این دفعه هم سکوت میکنم ولی رویاها نمیمیرن. من کاری رو که بخوام میکنم چه صدسال طول بکشه چه هزار سال..
کسی نمیدونه توی دفترچهی ذهنم چه طرحهایی که نیست.. یه روز از این قبرستون میرم به جایی که دارم نقشش رو میکشم. یه جایی که فقط خودم باشم و خدا و شاید یه نفر دومی که همهی دنیام باشه.
همیشه دلم میخواست حرف بزنم از خودم.. از چیزی که هستم.. نتیجهاش این بود که یکی بهم گفت خیلی بیشتر از چیزی که باید میدونی ولی بهت نمیخوره و شدم عقل کل.. بعد اون ساکت موندم. همیشه یه سکوتی رو داشتم که خیلیها فکر میکنن به خاطر اینه که جدیم. خیلیهایی که میگن ترسناکم. هنوزم که هنوزه یه معمام که حل نشده. فقط هر کس از یه بعد میشناستم به جز یک نفر.
کسی که دلم براش تنگ شده. نمیدونم چرا ولی سعی میکنم خوب باشم فقط به یک دلیل. دلیلی که جای خالیش رو همیشه حس میکنم.
-------------
-----------
------
ـ
و بغض ها میشکنند...
حیف اشکهایی که ریختم...
ناراحت نیستم از اینکه پسرم و میگویم گریستم...
ناراحتم چون..
خیلی حرفها دارم و با گریهها خالی نمیشود..
در آخر منم و گذر نسبی ایام و سوگ هزاران چیز و دو چشم و یک پیت و یک دنیا اشک که تنها روزی یک قطره جاری میشود و جاری نشده پاک میشود و بانگ میدهد دلم که تویی آن کس که مقاوم بود؟ مرد باشد. قرار است به تو تکیه کنند اگر تو که تکیه گاهی این باشی از باقی چه انتظاری میرود؟ و من ساکت میشوم و چشمانم رو میبندم و گوش میدهم.
آه که این شهر چقدر صدا دارد و گوش من چه بیدریغ از این همه صوت..
دلم فردا میخواهد..
ولی دریغ از ثانیه ی بعد..
دلم زمستون میخواد... ها کنم بخار بیاد!
با انگشتای یخ زده... با بینی قرمز...
دو تا دست توی یه دستکش...
مثال دستانت دور گردن من...
لبت سرد٫ رو لپ من...
برف٫ یخ٫ باد...
پالتو٫ کلاه٫ شال گردن...
دلم زمستون میخواد!
ــــــــــــــــــــــــــــ
+ :)
+ این پست هیچ ارزشی ندارد تنها دلمان تنگ شده بود.
+ شاید این پست جالب نباشه ولی برای من خیلی خیلی قشنگه :)
- [ چون خودش میدونه خوبه ؛؛) ]
منم و بودههایم..
منم و بود و نبودم..
بودهایی که اگر نبود..
نبودهایی که اگر بود...
بود و نبودم کاش نبود..
کاش نبود و کمی خودم بودم..
من بودم..
تو بودی...
ما بودیم...
پس خدا کجا بود؟
خدا کجای این همه بود هایم بود؟
محبت.. کجای بودههایم بود که حال که باید باشد نیست؟
بودههایم کی با میل من بودند؟
دوستانم نبودند جاهایی که باید میبودند..
لحظههای غمگین بودنم را نبودن های اطرافیان تشدید میکرد.
کجاست کسی که باید باشد و هست اما نیست؟
چرا فاصله بود و رسیدن نبود؟
چرا بود و نبودم دست من نبود؟
بودهایم پر از نبودها بود
نبودهایم پر از بود ها بود
من اما با این همه بود و نبود با تمام بودنم
...ــنــ بــ ــو ــد مـــ...