داستان یک جوان
دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۴۳ ب.ظ
در سوی سیاه دشت مغان
هست پسری نیمهجان
میخرامد بر دشت و چمن
میفرساید تن در این جهان
شوری در دل دارد و نوری به چشم
لیک مانده زبان دور از گفت و مان
میگوید هر از چندی با جوی و گون
از درد حسرت ِ دوری ِ نورزادگان
میرود و میرود از این دشت مغان
تا شاید برود از دل درد فغان
سوگی در دل دارد این جوان
میفروشد آتیه به عیار زمان
سرایش ساخته بر دست باد
آتیه شده همه فصل خزان
شاید بیایید روزی بالا سرش
اما هست تن بر زیر خاک جهان
عـ ـلـ ـیـ ـر ـضـ ـا