قداست حرمت من بشکسته
رویاهای هر شبه از ذهنم پربسته
مانده عقایدی٫ هر چند کم
در این زمان ِ دزد٫ از خطر خوب جسته
+ همینجوری نوشتمش؛ شاید بیمفهوم باشه. قفل نکنید روش.
قداست حرمت من بشکسته
رویاهای هر شبه از ذهنم پربسته
مانده عقایدی٫ هر چند کم
در این زمان ِ دزد٫ از خطر خوب جسته
+ همینجوری نوشتمش؛ شاید بیمفهوم باشه. قفل نکنید روش.
درگیریم دوباره با رقص عقربهها بر صفحه ساعت!
اما حالمان رو به شادی میگراید و شاید در این شب بشود نور طلوع را تصور کرد.
منباب آپ قبلیم؛ یکسری دوستان پیام دادند که باعث میشه خود به خود تفکراتم نسبت بهشون عوض شه و خب خاطرات خوش میمانند!
دیروز هم تولد یکی از بچهها بوده که ما تولدش رو به جامعه بشری تسلیت میگیم :همر۲: و به خودش تبریک میگیم :همر:
خب این که از اینا؛ دانشگاهها کم کم در حال آغازند پس ما میرویم به سوی کتاب و اینا. امیدواریم اینسری عین آدم درس بخونم :|
قضیه دوم یک داستان بلند شروع کردم؛ امیدواریم گند نزنیم به عرصه فانتزی و کتاب و کتاب خوانی :همر۲: قضیه هم اگر عوض نشه توی ایرانه و یه گروه شبه ماسونی با فعالیتهای ضد اونها دارن. از اونجایی که فانتزیه یه گذشته هم بعدا مینویسم براش. فعلا در مورد پایانش ایدهای ندارم و خب ممکنه سه گانه یا پنج گانه بشه یا صدگانه!
سوم اینکه قرار بود کلاس برم (مازاد به برنامه) که موفق نشدیم و هر روز سه بار سایتشون رو رفرش میکنیم بلکم فرجی شد و کلاس رو گذاشتند!
چهارم اینکه عشقم ویالون(یا ویولین) به عرصه هستی پا گذاشت و طبق مذاکراتی که انجام شد قراره به کلاساتش مشرف شویم. باشد که بشود و ما را دست به سر نکنند!
پنجم به بعد هم یادم نمیاد! هر هر هر
آها ششم؛ یه مدت ممکنه دیر به دیر ج بدم. مشغول کتاب خوندنم و یه موج زیادی کتاب هست که باید بخونم!
خب شیرمغز هم یعنی دلیرمغز؛هویج مغز و کسی که مغزش باز و بسته میشه! (کلمات من در آوردی :)) )
+ دوستون دارم
+ یکی رو بیشتر از بقیه دوست دارم :-"
+ یه مدت مدیدی آپ نکردم؛ ممکنه بیفتم رو وبلاگ پشت سر هم فقط آپ کنم :دی
خیلی چیزا هست که میخوام بگم ولی ممکنه یادم بره تا وقتی که به ثبتشون میرسونم.
دوستای گلم؛ یا به اصطلاح دوستهای گلم؛
من هیچوقت این دوستت دارم و تو خیلی خوبی و این خزعبلاتی که میبندید به خیک آدم رو باور نداشتم. نمیدونم توی دنیای شما دوستا چطورین ولی توی دنیای من دوستا فقط وقتی که کارت دارن پیداشون نمیشه. دوستا توی نا آگاهی محض به سر نمیبرن. دوستا با هم یکین و دوستا وقتی میگن بهت اعتماد دارن یعنی بهت اعتماد دارن.
بنابر اوصاف فوق؛ به جز یه چند نفر من هیچ دوستی ندارم پس خوشحال میشم این بازی خر فرض کردن من رو تموم کنید. چون من دیگه حوصلهام از این الکی دوست بودنا. الکی عاشق بودنا. الکی خوش بودنا سر رفته.
من نه متعلق به دنیای شمام و نه بهش علاقهای دارم. توی این دنیایی که همتون خاصید من عادی میخوام باشم. پس با تمام عادی بودنام تنهام بذارید.
بعد این هم هیچکاری به کسی ندارم و تا حدی که بتونم از همه فاصله میگیرم.
نه برادر من.
نه خواهر من.
جوگیر نشدم. فقط خسته شدم از این همه بازیگر خوب.
خسته شدم که توی این فیلمی که میسازید اسمم رو بذارید کارگردان ولی شدم تدارک شماها.
خسته شدم از اینکه بهم بگید دوستم دارید. ولی عملتون هیچ ربطی به حرفاتون نداشته باشه.
پس خیلی ساده:
به اصطلاح دوست عزیزم؛
دوست دارم. عاشقتم. ولی سعی کن دور و بر من پیدات نشه. چون دوستهایی مثل تو٫ توی زندگیم پر بودن.
+سر شیر که اسم تیتره یعنی به سر حد رسیدن. یعنی اشباع شدن. مهم نیست چی فکر میکنید. مهم نیست که فکر میکنید چند وقته حالم بده و این حرفا احتمالا در نتایج همونه. فقط دور بمونید. در با شما بودن برای من جز احمق فرض شدن چیزی نبوده.
. ـپـاـیاـنـ .
حس میکنی ضربان قلبمان که باهم میتپد؟
خون در رگهایمان با یک سرعت حرکت میکند و نبض عشقمان با هم میزند
میبینی جوشش اشتیاقمان را؟
اشکهایی که با هم میریزد و لبخندهایی که با هم به لب میآوریم
حس میکنی آسمان را؟ آسمان هم با ما یک رنگ میشود کم کم.
صحبت میکنی و من غرق میشوم در حرکات موزون لبت.
و در چشمان عمیقت؛ که گویی شهری در خود دارد و آرزویم رسیدن به شهر چشمانت شده.
باران برایم خسته کننده شده از وقتی چشمان ترت را دیدم.
و برف؛ آن هنگام که سفیدی وجودت دنیایم را دگرگون کردم.
دلم یک هزار آغوش میخواهد و صدها هزار دوستت دارمهایی که میدانم ذرهای هم برای کسی مثل تو کافی نیست.
و میسوزم در تو
و میسوزی در من
و میبینیم که از دو تن یک جسم سر بر میآورد و در آخر
من تو میشوم
و تو من
به آسمان نگاه کن
آرام و بی ریا مثل توست
به دریا بنگر
بخشنده و عظیم مثل تو
به خورشید نظر بینداز
که گرم و با طراوت همچون توست
پس ببخشم که نمیروی ز یادم
زیرا هر جا را بنگرم تنها تویی و تویی و تو
و من در حسرت هر ثانیهای که با تو یکی شوم.
و در حسرت غرق شدن در شهر امن چشمانت.
به بهانه تولد سیمین بهبهانی...
خیلی با این جوابی که به احمدینژاد دو سال پیش داده بود حال کردم!
احمدینژاد در بیرجند با انتقاد از روشنفکران و منتقدان خود؛ گفته بود: " اینها شیطانپرستان مدرناند... برخی قیافه روشنفکری میگیرند٫ به انداره یک بزغاله هم از دنیا فهم و شعور ندارند. "
پاسخ سیمین بهبهانی به احمدینژاد:
شنیدم باز هم گوهر فشاندی
که روشنفکر را بزغاله خواندی
ولی ایشــان ز خویشــانت نبودند
در این خط جمله را بیجا نشاندی
سخن گفتی ز عدل و داد و آنرا
به نان و آب مجانی کشاندی
ار این نَفلت که همچون نُقل تَر بود
هیاهو شد عجب توتی تکاندی
سخنهایت ز حکمت دفتری بود
چه کفترها از این دفتر پراندی
ولیکن پول نفت و سفره خلق
ز یادت رفت و زان پس لال ماندی
سخن از آسمان و ریسمان بود
دریغا حرفی از جنگل نراندی
چون از بزغاله کردی یاد ای کاش
سلامی هم به میمون میرساندی
تولدش مبارک
یادت هست؟ قرار بود شبهایمان بیهم صبح نشود
قرار بود تک تک روزهایمان را با هم بسازیم
اما گویی از یاد میروند این قرارها و شکسته میشوند عهدها
یادت هست شبمان را که تا دم دم های طلوع آفتاب با هم بودیم و از هر دری چیزی میگفتیم؟
یادت هست اصرارهای مکررم و انکارهای مکررت؟
یادت هست سختی وصالمان؟
یادت هست این خاطراتمان؟ دعواهای بیمنطقمان و ترسهایمان از آینده؟
نمیدانم حال چه چیز فرا گرفته ذهنت را.
یادم هست که این تن بیمار و ذهن آغشته به فکرهای پوچ را چه کسی اول پذیرفت.
یک تو و دیگر هیچ. تویی که تمام این دیوانگیهایم دلتنگیهایم غرغرهای الکی و گلههای مسخرهام را دوست داشتی.
لحظاتم سپری میشود حتی اگر نباشی٫ باز هم هستی و هیچکس بهتر از تو در این کار موفق نیست.
سرانجام داستانمان اینطور شد که گربهوحشی داستانمان رام شدهی افکارش شد.
افکاری که تنها در فکرش زندگی میکنند.
افکاری که تنها در ذهنش میتواند بپرورد و جز ذهنش هیچ مأمن دیگری برای این تفکرات کفرآمیز زیبا نیست.
سرانجام شاید این دل به خدایی برسد.
ولی بدان که بیتو٫ بی یادت جز گدایی به در خانهی دیگران هیچ نیست.
منم و تو.
شاید هم ذهن من و ذهن تو
بی انگشتانی که لمس کنند
چشمانی که ببینند
بینیی که ببوید
و دستانی که در آغوش بگیرد
اما ذهنم قصری ساخته برایت. که در آن تو ملکهی ذهنی و درباریانش به یک اشارتت میمیرند و زنده میشوند.
اما صد دریغ
ای ملکه گریخته از قصر صد رنگم.
شهر من جاییست خالی از عدم
خالی از خشم٫ خالی از تعصبات کور
شهر من جاییست که مردمانش منذلت دارند در حد فکرشان
شهر من خالیست از پولپرستان بیارزش
در شهر من نیازی به توضیح نیست که من کیستم٫ چیستم و بحر چه زیستم.
نیازی نیست شبهایم را سر کنم در تنهایی و تاریکی
نیازی نیست که بگریزم از این همه از آدمهای گریزان از من
در دنیایم تنها دارایی برایم عشق کافیست
و اوج لذتش بوییدن عطر اوست و حل شدن من در او
در شهر من آزادی
در دشت
در بیشه
در کوه
در هر کجا که باشی
شهر من جاییست که مرا در آن عجیب نخوانند
شهر من جاییست که بتوانم در آن فهمیده شوم
شهر من شاید هیچگاه دیده نشود
اما باز هم شهر من است و من تلاش خواهم کرد برای رسیدن به آن
شاید فراموش شود شهرم
شاید ویرانش کنند
شاید بسوزاننش به جرم تفاوت
اما ذهنم هرگز نخواهد بردش از یاد
و شاید
روزی
در گذر آلوده به خشم زمان
کبوتر پرامید ذهنم
برساندم به دولت یار
و شاید
روزی
باشد
بیآنکه من و تو و او باشیم
این پست رو همینطوری مینویسم.
دلم میخواست یه داستانی متن خاصی بنویسم ولی انگار حتی این حرفهای ساده هم به ذهنم نمیرسه چه برسه به طرح یک داستان..
بیتهایی که آفریدمشان...
به دنبال ِ روز ِ قتل عام من اند
هر مزاری عـلـیـرضـا دارد...
کل این قبرها به نام من اند
یه حس خاصی به این دو تا آهنگ دارم:
+ چند روزه خواب میبینم یه جایی داره سونامی میشه. و من انگار توی باطن یه پسر هستم که قراره بره توی یه خونه که انگار اونجا جلو سونامی در امانن. یه چیز مسخره در مورد این خوابم اینکه این خواب رو از دید چند نفر میبینم. یه بار توی قایق وقتی داره قضیه شروع میشه. یه بار از دید یکی که قراره کوسه بهش حمله کنه یه بار از دید همین پسر. اگه کسی تفسیری داشت ما رو خوشحال کنه ببینم این خواب یعنی چی.
+ تفسیر اعداد چهار رقمی رو هم اگه کسی بلده بیزحمت بدتش من یه سوال رو مخمه که عددم یعنی چی. (حدودیش رو میدونم دقیقش رو میخوام)
- میخواستم یه چیزی بنویسم ولی نه حسش هست و نه مغز یاری میده! به طرز وحشتناکی خوابم میاد. انگار خیلی وقته نخوابیدم و دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب.
۰ از اونجایی که توافق نامهها موقع جنگ زیر پا گذاشته میشن so دکتر رفتن بی دکتر رفتن.!.