تابلو
«تابلو را مینگرم»
هوا گرگ و میش است.
شهر هم پر گرگ و میش است.
تصمیم با خودت است که گرگ باشی یا میش؟
بعضی وقتا لازم است بد باشیم.
فقط به این خاطر که اثبات کنیم میتوانستیم بد باشیم و نبودیم.
هنوز امید هست..
در تنگاتنگ این کوچههای تاریک٫ هنوز کمی نور میتابد.
در میان این سرمای پاییزی هنوز هم برگهایی روی درخت هست.
و اما من...
هنوز هم همانم که بودم.. شاید کمی عاقلتر..
مغزم رشد کرده..
آینده نگرتر شدهایم..
دغدغههایم کمی بیش از "لباس چه بپوشم" شده.
نگرانم
نه برای خودم..
نگرانم که سرانجاممان چه میشود؟!
گویی تفکر خشکیده.. به قرون وسطی باز میگردیم..
زمانی که هنر لخت؛ اوج هنر بوده..
کجاست حرمت هنر؟
کجاست زیباییهای نا ملموس ٍ ملموس هنر؟
من شدهام یک تابلو..
در زیر حرکات قلمو بر روی بوم٫ نشسته من درونیم.
اما نه تو مرا نخواهی دید..
نه! تو مرا نخواهی فهمید..
.YOU KNOW MY NAME. NOT MY STORY
.YOU SEE MY SMILE. NOT MY PAIN
.YOU NOTICE MY CUTS. NOT MY SCARES
.YOU CAN READS MY LIPS. NOT MY MIND
- ۹۲/۰۸/۲۷