و باز هم محرم..
باز هم گریهی حسینیها و نگاه بیاحساس من.
باز هم روز پنج محرم و خواندن روضه عاشورا.
باز هم دسته و ترافیک پشت آن.
باز هم الم و دختران پراکنده دور دسته.
یا من حسینی نیستم یا شما. دوست ندارم سینه بزنم به روضهای که قبول ندارم. صدای گرگ که پشت بلندگو داد میزند را قبول ندارم. بعضی وقتها فکر میکنم اگر به جای فریاد زدن با آن صدای نخراشیدهیشان یک روایت٫ یک داستان تعریف کنند یا حتی فلسفه کربلا را بگویند شرف دارد به روضههایشان.
حسین پنجاه تن را زمین زد...
این کجایش الگو دارد؟ کمی هم حسین را بشناسیم به جای دور بازوی حسین. کمی هم به طرز فکرش فکر کنیم.
ما بت پرست نیستیم؟ "هیئت متوصلین به ذوالجناح" ما بت پرست نیستیم؟ به اسب توصل میکنید؟ به اسب؟ کاری به مفاهیم معنوی ندارم اینکه حتی اسب هم وفادار بود و غیره اما ارادت داشتن با حماقت داشتن کلی فرق دارد.
ترجیح میدهم آن آدم بیدین باشم تا حسین را به خاطر الم. لباس سیاه. دختر. غذای نذری دوست داشته باشم. ترجیح میدهم به فلسفه اش فکر کنم تا اینکه با روضه اش گریه کنم.
فکر کردن انگار کار سختی شده.. همه از زیرش در میروند. کاری که منطقی ندارد به چه دردی میخورد؟
من با هیچکدام از مسائل بالا مشکلی ندارم ولی اگر احترامی برای امامتان قائلید به اسم او این کارها را نکنید.
نمیدانم طرز فکرتان چیست ولی فکر نکنم اینها رسم عذاداری باشد. فقط همین.