عکس
دیوار اتاقم هنوز هم آبی ـست.
به همون آبیـیی که از سه سال پیش است.
گاهی فکر میکنم این دیوار یک رنگ تو را کم دارد.
قاب عکسی از تو با لبخند شیرینت.
جهانهای موازی را یک به یک مینوردم و هر دنیایی که تو و من در آن با هم نباشیم با قطرهای اشک میسوزانم.
مهم نیست اگر دنیایی باورم ندارد. آن یک میفهممت به دنیایی میارزد. من را تو "من" کردی و بی تو من همین نیم من هم نخواهم بود. گفته بودمت که اشک چشمانم را در میآوری؟ اما نه با شکستن قلبم. یادت هست یکبار از تو خواستم مرا توضیح دهی؟ در عجبم که چگونه قفلی به پیچیدگی من به شاهکلیدی چون تو رسید و کسی را یافتم که بفهمد مرا. همانطور که خودم خودم را میفهمم یا شاید بهتر از خودم مرا بشناسد
پس حق بده.
که بگویم عکست کم است در این چهار چوب آبی.
تنها ساعت است و من در انتظار ساعت هفت عصر. که یادت به یادم گره بخورد.
بی عکست..
چگونه عکس کسی که دنیایم را با یک صدای غمناکش زیر و رو میکند در اتاقم نباشد؟
چگونه تو نباشی؟ وقتی همه جا یادت هست.
چگونه خواهد گذشت ثانیهها بیتو؟
- ۹۲/۱۲/۱۱