آشفته بازار
آدم٬ موجود سادهایست! حداقل بعضی معتقدند که چنین است.
اما به من که میرسند به یک ؟ بزرگ میرسند٬ گویی ته و توی اعماق مرا در آوردن از استخراج نفت هم سختتر و هزینه برتر است!
به خودم مینگرم٬ خیال میبینم و خیال! شاید بزرگترین نقشهکشی باشم که خودم میشناسم٬ ثمرهی صبر بیپایان خودمم و جاهطلبی عمیق و بیعجلهام.
میگویم فلان چیز را میخواهم و صبر میکنم تا به دست آورمش٬ شاید عجیب نباشد که بیش از همه به این جمله اعتقاد دارم " هزاران سال٬ در برابر دشمنان مانند ثانیهایست. " من نقشه میکشم و هیچ عجلهای از به وقوع پیوستنش ندارم٬ کدام نقشهای که با سرعت انجام شده نتیجه داده؟
اما این صبر٬ شاید سلاح قدرتمندی باشد اما به همان اندازه رنجآور هم هست.
این همه فکر و فکر که انباشته میشوند برای زمان مناسبـش و این زمان مناسب کش میآید و کش میآید و فکر من آشفته بازاری میشود این میان.
چرا کم حرفم؟ بعضی وقتها که به این موضوع فکر میکنم به این نتیجه میرسم به خاطر ذهنم است. فرض کنید در یک جمع که با یک نفر بحث میکنم٬ هم میخواهم حرف بزنم٬ هم حرف را به جهتی بکشانم که خودم میخواهم و هم اطلاعات به درد بخور میان سخنان را در ذهنم نگه دارم٬ و هم جملهای که گفته میشود تحلیل کنم و از اینها که بگذریم به ازای یک سوال٬ حتی ساده٬ جوابهای متعددی به ذهنم خطور میکند!
+ خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
- خوبم تو خوبی؟
- بد نیستم٬ تو چطوری؟
- هی٬ تو چطوری؟
- چطوری؟
- دلم برات تنگ شده بود.
هر جواب به راهی میرود...
- ۹۳/۰۲/۲۲