نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

به یغما که می‌روی

دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۴۸ ب.ظ

سال پیش٬ همین موقع٬ پسری بودم با این فکر که چرا بقیه می‌توانند بنویسند و من از این نعمت٬ که از بچگی دوستش می‌داشتم عاجزم؟

 

نشسته بودم و فکر می‌کردم و فکر که چرا من نمی‌توانم؟

 

دو یا سه ماه بعد٬ جوانک دوستی دشمن نشان که هنوز هم دوستش می‌دانیم٬‌ گفت بنویس. گفتم نمی‌توانم! گفت بنویس٬ نوشتن تنها با نوشتن به تبلور می‌رسد. این چنین بود که دست به کیبورد آوردیم و نوشتیم از هر آنچه ذهن بی‌صاحب و مریضمان می‌توانست در خود بپرورد.

 

اوایل کمی‌ می‌ترسیدم٬ صادق که باشم٬ جهل با خود ترس می‌آورد. قابلیت ریسک کردن نداشتم پس آنگونه نوشتم که پیش از من٬ در میان دیگران مرسوم بود. کمی که گذشت پایم را به ایفا هم نهادم٬ شدم روزنامه‌نگار بی‌همتا! خلاق! امید٬ از همین‌جاهاست که سر بر‌ می‌آورد! ادامه دادم و ادامه دادم٬ در ایفا را که بستند برگشتم به خانه اجاره‌ای خودم٬ همینجا! نوشتم از در٬ دیوار٬‌ تخته.

 

نوشتم و نوشتم. از بغض٬ عشق٬ آه٬ حسرت٬ نگاه بی‌روح٬ پول و آدم‌های بازنشسته که انسانیت را ترک کرده‌اند. نوشتم و نوشتم تا به داستان روی آوردم٬ داستان‌های کوتاه ِ کوتاه که بعدها فهمیدم کمی به مینیمال شبیه است! 

 

دست به کیبوردم (!) که خوب شد٬ روحیه‌ یا همان اعتماد به سقف ـم هم بیشتر شد. از بُعد منفی زندگی بیرون جستم و به مثبت لبخند زدم. صادق‌تر که باشم٬ این‌ها را مدیون چند نفرم هر چند کم و زیاد اما تاثیرگذار بودند. مهشاد٬ بهاره٬ سمانه٬‌ مهران٬ مهرداد٬ سروش٬ آرش٬ حسین٬ محیا و محسن. هر چند بعضی‌شان شاید ندانند که چه تاثیری این میان داشته‌اند!

 

اعتماد به نفس که بالا می‌رود می‌توانی به موضوعی بپردازی که شاید از آن غافل بودی. " خودت " .

این چنین شد که یک سال می‌گذشت و من در نوشتن به بلوغ می‌رسیدم... سرانجام به حدی رسیدم که گفتند سبکت را دوست داریم و این چنین به صاحب سبک شدن٬ در وبلاگ‌نویسی٬ دست یافتیم. هر چند گاهی به بیراهه نیز می‌روم.

اواخر٬ حالم باز دگرگون شد و کمی دلسردی سراغم آمد که خب احتمالا طبیعی‌ـست. روی آوردم به خاندان٬ کتاب٬ وبلاگ٬ مجله.

 

وقتی وبلاگ‌ها را می‌خوانی٬ بسته به صاحب شخص وبلاگ٬ نویسنده و سبک نگارشش دچار احساس‌های متضادی می‌شوی.

حال بعضی‌ها رو به بهبود است.

بعضی‌ها رو به وخامت.

و بعضی‌ها... شاید بهتر باشد بگویم به سمت دشت رو به خشکی آرزوهایشان.

 

این پست را شروع کردم به نوشتن٬ تنها به یک دلیل٬ دلیلی که جز خود شخصش کس دیگیری فکر نکنم بداند.

 

+ یک سال گذشت و کسی که تقلید می‌کرد به سبک خودش روی آورد٬ هر چند بد٬ سبک خودش! یک سال گذشت و سبکت به سبکم نزدیک شده. من٬ از نقد نا به حقت٬ نوشتنم را به دست آوردم. اما تو از آن زمان٬‌ تنها یک دور دایره را چرخیدی. کارت به کار من شبیه شد و هنوز هم خود را خلاق می‌دانی و نه مقلد حرفه‌ای... ده سال بعد باز هم شاید دیدمت٬ که به کجا رسیدی آخر؟ سرای آرزوهایت چه شد؟

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">