نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۰۴
آذر

خب.

 

نوشتنمان نمی‌آید! در نتیجه به مراسم خزعبل گویی روی می‌آوریم.

امروز دوشنبه چهار آذر سال یک‌هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی است و من بنده ی "او" دلتنگم و با آهنگ های "صادق" که به گفته ی دوستم "فاز خودکشی" دارند سر خودم را گرم کرده ام. چرا؟ خب دلیل که زیاد دارد.. شاید هم کم! خودم هم دقیق نمی‌دانم. حتی نوشته‌ام هم فاز دوستانه ندارد و جدی است.

 

چند دقیقه پیش به یکی اس دادم (همون اس ام اس شماها) ولی دریغ از جواب.. شاید هم گوشی خاموش بود یا خیلی شاید های دیگر.

برنامه هایم برای آینده فرضی با خاک یکسان شده! تبریک به خودم. ولی من هنوز آن سماجت همراه با زبان نفهمی مرموزانه‌ام را دارم و دریغ از کلمه‌ی "من تسلیمم"

 

پس..

وعده می‌دهیم که ای مردم این مرد مرده هنوز زنده است و باید دوباره بکشیدش البت اگر از این روند طاقت به سقف حد خود نرسیده است. شاید خوب٫ شاید بد؛ بد به حال آنکه به خستگی‌‌مان دل خوش کرده بود. و خوش به حال آنکه محزون بود و شاید هم نبود و خود را محزون نشان می‌داد..

 

باز به گوشی می‌نگرم.. دریغ از جواب اس ام اس ـم. ولی پر است از پی‌ام های بچه های دانشگاهمان.. راستش نمی‌دانم چه می‌گویند چون مشغول تایپم و نمی‌خواهم بند کلمات از دستم در برود. خب همین الان به این نتیجه رسیدم که با یک دستمال کیبوردم را پاک کنم کمی زیادی چرب شده و اذیت می‌کند. اذیت که نه ولی حس بدی را تداعی می‌کند.

 

باز هم به گوشی می‌نگرم و باز هم دریغ! کاش اس را ج می‌داد. کمی لبخند "احمقانه" از ته دل نیاز دارم. کمی "او" نیاز دارم.

 

+ پروژه از همین الآن شروع شده. در حال انجام تدارکات لازمم ولی هنوز موقع اجرا نشده. زمانش که برسد انجام می‌دهم.

+ "این مردمان عجب رسمی دارند در نخبه کشی" - آرمان آرین

 

 

-= دلتنگم. دل سنگ نیستم! 

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۳
آذر

رازآلودند ثانیه‌ها..

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۲
آذر

باز هم شب..

 

حوصله ندارم بنویسم.. چند روزی می‌شه. نوشته‌هایی که توی «پیش‌نویس‌ها» خاک می‌خوره و حوصلشون رو ندارم یا حس می‌کنم وقتش نیست.. یه چند روز دنبال یکی از اهداف خیلی قدیمیم بودم. خیلی قدیمی. من همیشه فکر‌های خاص و نقشه‌های آماده توی ذهنم دارم که سعی می‌کنم سروقتش به قول معروف تا تنور داغه بچسبونم به تنور.. ولی حیف و صد حیف و هزار حیف و آه بی صدا.

 

مرسی از دوستی که من رو روشن کرد که اهدافم بیشتر سبک هوا و هوسه و زودگذر. که راهم اشتباهه. حوصله بحث ندارم خیلی وقته ندارم. اون قسمته وجودم که همیشه آماده جواب پس دادن و دعوا بود حالا خیلی آرومه.. فقط عقب می‌شینم. این هدف متعالی متناهی رو هم بیخیال می‌شم.. هیچ وقت هیچ کس به حرف من گوش نداد و همیشه هم آخرش به حرف من رسیدن و من هنوز ساکتم. این دفعه هم سکوت می‌کنم ولی رویاها نمی‌میرن. من کاری رو که بخوام می‌کنم چه صدسال طول بکشه چه هزار سال..

 

کسی نمی‌دونه توی دفترچه‌ی ذهنم چه طرح‌هایی که نیست.. یه روز از این قبرستون می‌رم به جایی که دارم نقشش رو می‌کشم. یه جایی که فقط خودم باشم و خدا و شاید یه نفر دومی که همه‌ی دنیام باشه. 

 

همیشه دلم می‌خواست حرف بزنم از خودم.. از چیزی که هستم.. نتیجه‌اش این بود که یکی بهم گفت خیلی بیشتر از چیزی که باید می‌دونی ولی بهت نمی‌خوره و شدم عقل کل.. بعد اون ساکت موندم. همیشه یه سکوتی رو داشتم که خیلی‌ها فکر می‌کنن به خاطر اینه که جدیم. خیلی‌هایی که می‌گن ترسناکم. هنوزم که هنوزه یه معمام که حل نشده. فقط هر کس از یه بعد می‌شناستم به جز یک نفر.

 

کسی که دلم براش تنگ شده. نمی‌دونم چرا ولی سعی می‌کنم خوب باشم فقط به یک دلیل. دلیلی که جای خالیش رو همیشه حس می‌کنم.

 

-------------

-----------

------

ـ

 

و بغض ها می‌شکنند...

حیف اشک‌هایی که ریختم...

ناراحت نیستم از اینکه پسرم و می‌گویم گریستم...

ناراحتم چون..

خیلی حرف‌ها دارم و با گریه‌ها خالی نمی‌شود..

 

در آخر منم و گذر نسبی ایام و سوگ هزاران چیز و دو چشم و یک پیت و یک دنیا اشک که تنها روزی یک قطره جاری می‌شود و جاری نشده پاک می‌شود و بانگ می‌دهد دلم که تویی آن کس که مقاوم بود؟ مرد باشد. قرار است به تو تکیه کنند اگر تو که تکیه گاهی این باشی از باقی چه انتظاری می‌رود؟ و من ساکت می‌شوم و چشمانم رو می‌بندم و گوش می‌دهم.

 

آه که این شهر چقدر صدا دارد و گوش من چه بی‌دریغ از این همه صوت..

 

دلم فردا می‌خواهد..

 

ولی دریغ از ثانیه ی بعد..

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]