باز هم شب..
حوصله ندارم بنویسم.. چند روزی میشه. نوشتههایی که توی «پیشنویسها» خاک میخوره و حوصلشون رو ندارم یا حس میکنم وقتش نیست.. یه چند روز دنبال یکی از اهداف خیلی قدیمیم بودم. خیلی قدیمی. من همیشه فکرهای خاص و نقشههای آماده توی ذهنم دارم که سعی میکنم سروقتش به قول معروف تا تنور داغه بچسبونم به تنور.. ولی حیف و صد حیف و هزار حیف و آه بی صدا.
مرسی از دوستی که من رو روشن کرد که اهدافم بیشتر سبک هوا و هوسه و زودگذر. که راهم اشتباهه. حوصله بحث ندارم خیلی وقته ندارم. اون قسمته وجودم که همیشه آماده جواب پس دادن و دعوا بود حالا خیلی آرومه.. فقط عقب میشینم. این هدف متعالی متناهی رو هم بیخیال میشم.. هیچ وقت هیچ کس به حرف من گوش نداد و همیشه هم آخرش به حرف من رسیدن و من هنوز ساکتم. این دفعه هم سکوت میکنم ولی رویاها نمیمیرن. من کاری رو که بخوام میکنم چه صدسال طول بکشه چه هزار سال..
کسی نمیدونه توی دفترچهی ذهنم چه طرحهایی که نیست.. یه روز از این قبرستون میرم به جایی که دارم نقشش رو میکشم. یه جایی که فقط خودم باشم و خدا و شاید یه نفر دومی که همهی دنیام باشه.
همیشه دلم میخواست حرف بزنم از خودم.. از چیزی که هستم.. نتیجهاش این بود که یکی بهم گفت خیلی بیشتر از چیزی که باید میدونی ولی بهت نمیخوره و شدم عقل کل.. بعد اون ساکت موندم. همیشه یه سکوتی رو داشتم که خیلیها فکر میکنن به خاطر اینه که جدیم. خیلیهایی که میگن ترسناکم. هنوزم که هنوزه یه معمام که حل نشده. فقط هر کس از یه بعد میشناستم به جز یک نفر.
کسی که دلم براش تنگ شده. نمیدونم چرا ولی سعی میکنم خوب باشم فقط به یک دلیل. دلیلی که جای خالیش رو همیشه حس میکنم.
-------------
-----------
------
ـ
و بغض ها میشکنند...
حیف اشکهایی که ریختم...
ناراحت نیستم از اینکه پسرم و میگویم گریستم...
ناراحتم چون..
خیلی حرفها دارم و با گریهها خالی نمیشود..
در آخر منم و گذر نسبی ایام و سوگ هزاران چیز و دو چشم و یک پیت و یک دنیا اشک که تنها روزی یک قطره جاری میشود و جاری نشده پاک میشود و بانگ میدهد دلم که تویی آن کس که مقاوم بود؟ مرد باشد. قرار است به تو تکیه کنند اگر تو که تکیه گاهی این باشی از باقی چه انتظاری میرود؟ و من ساکت میشوم و چشمانم رو میبندم و گوش میدهم.
آه که این شهر چقدر صدا دارد و گوش من چه بیدریغ از این همه صوت..
دلم فردا میخواهد..
ولی دریغ از ثانیه ی بعد..
تیک تاک . تیک تاک
دلم میگوید. من مینویسم.
من مینویسم. تو نخوان.
تو نخوان. شگون ندارد.
شگون ندارد. نبض ندارد.
نبض ندارد. ولی گویا ساعت نبض دارد هنوز:
صدایت را نمیشنوم.
حرکات لبت تب دارد. تبش میسوزاند مرا ولی صدایی ندارند.
چرا بیصدایی عزیزم؟
بیا. داد بزن. باور کنی یا نه من نیز تشنهی فریادم اما..
اما دقت کردهای که صدایت شنیده نمیشود؟
نمیدانم شاید مشکل از ماست. شاید مشکل از گوشهاست. شاید هم از نوع داد.
چه میدانم. من که علامهی دهر نیستم.
من هم بنده ایم از بنده های خدا. صلاح دیدهاند که ناآگاه به دنیا بیایم.
کاش میشد بدانم!
چرا باید در نادانی سیر کنیم؟ خدایا؟ چرا؟
آه.. یادم نبود. خدا نیز دیگر جواب نمیدهد.
۱۳۹۲ سال! خدایا اینهمه سکوت بس نیست؟
کمی عذاب بفرست. مثل نوح! دلم یک دنیا غرق شدن میخواهد.
چی؟ خدا چیزی گفتی؟
ببخشید؟! نمیشنوم!
در جایی که غار غار ها موسیقی متن زندگی شده است.
کسی صدای من را نمیخواهد.
در جایی که خواب دیدن از یک چیز طبیعی به درمان تبدیل شده است.
کسی حرفهای من را نمیخواهد.
در جایی که خنده مهمان همه شده است.
کسی یک بغض کهنه نمیخواهد.