نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

برگرفته از ذهنی فراموشکار

نوشته‌هایی در دست باد

عکس‌ها را از آرشیو بیرون می‌کشی
تعجب می‌کنی از قدرتی که ثانیه‌ها دارند.
ثانیه‌هایی که بی تغییر رد می‌شوند
ولی
ما را با چه سرعتی تغییر می‌دهند.

نگاه می‌کنی به عکس.

یک شب خوب
با اقوام خوب
در لحظه‌های خوب

تیلیک.

لحظه‌ات ثبت می‌شود در تصویر
ولی حیف که حست را کسی ثبت نمی‌کند!

آخرین مطالب
نویسندگان

۲۵ مطلب با موضوع «خط خطی ها» ثبت شده است

۰۹
آذر

چند وقتی بود که خیلی‌ها بهم می‌گفتن که بهتر کمی خودم باشم و به جای تقلید یک کار جدید رو شروع کنم.

 

خب من هم مدت مدیدی در این فکر بودم و پس از مشغولیت مداوم ذهنی؛ بالاخره به یک نتیجه رسیدیم که شروع به انجامش کردیم از چندی پیش. این کار احتمالا کمی دردسر داشته باشه. البته کمی؛ کم انصافیه. خیلی دردسر داره ولی می‌خوام کمی از ماهیت علیرضا بودنم را بپاشم بیرون و نشون بدم که چی هستیم و افکارم چیا بودن.

 

از این مطلب که بگذریم می‌رسیم به کارهای شخصیم. توی ذهنمه که چند تا کار جدید رو شروع کنم و خب اینا فکرای خیلی قدیمیه و تازه فهمیدم که نمی‌تونم ایده‌هام رو بریزم توی جوب تا وقتی که اجرا بشن! پس دارم یکسری کارهای خاص می‌کنم. اگر مشکلات مالی خانواده هم تموم بشه به سرعت همشون رو شروع می‌کنم. کلاس اتوکد رو هم باید آزمونش رو شرکت کنم قالش رو بکنم بره.

 

مطلب سوم؛ دوباره به کتاب خونی روی آوردم! ولی سبک کتابام دیگه آنچنان فانتزی نیست ولی خوشحالم که سرعت کتابخونیم همچنان پا برجاست؛ هر چند کمی کم شده ولی در نوع خودش واقعا کم نظیره سرعتم:دی

 

مطلب چهارم؛ دیدار برای بار دوم! یکی از بهترین اتفاق‌های زندگیم بود. روحیه کپک زدم داره برمی‌گرده و احتمالا باید صندلیاتون رو سفت بچسبید چون زلزله در راهه.

 

مطلب پنجم؛ دارم با بچه‌های دانشگاه برای انجام چند تا برنامه خاص هماهنگی می‌کنم که اگر مرحله اولی که نوشتم اجرا شه برم سراغ این مرحله. زمان احتمالی شروع اینکار: ۹۵/۵/۵ و زمان تکمیل کامل کار ۹۷/۷/۷ هستش. باشد که بشود.

 

مطلب ششم؛ گویا آپ نکردن روزانه باعث از دست دادن بازدیدکننده میشه:دی بازدیدکننده های وبلاگم داره رو به نیستی میره:دی

 

مطلب هفتم؛ تغییرات رو در نظر بگیرید. تغییراتی در حال انجامه. دقیقا جلوی چشماتون و این نشانه ی تکامله. وقتی که هفتمین بار کار شروع میشه ولی پایانی نداره. این شروعیه که استارت خورده و نمی‌شه جلوش رو گرفت.

 

 

پس بدانید:

 

 

چشم شما را می‌بیند در حالی که شما خود را از دست آن در امان می‌دانید.

 

 

 

 

- و این یک شروع است. شروع یک کوه نوردی. کوهی به بلندای فهم انسان که پایانی نخواهد داشت.

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۵
آذر

در وسط کلاس ذخیره و بازیابی؛ لب تاب ـم را باز کرده ام تا آپ کنم. مثل همیشه دلیل خاصی برای کارم ندارم.

 

امروز داشتم با چند نفر حرف می‌زدم در مورد ساخت سایت. چند تا از دوستام طراح قالبن٫ داشتم نظرشون رو می‌پرسیدم راجع به اینکه چی خوبه و چی بده. به نتیجه ای هم نرسیدم البت ولی خب یه چند تا چیز گیرم اومد که بقیه اش رو باید با تحقیقات گوگل مدارانه پیش ببرم ولی برای اون برنامه ای که داشتم گام مثبت خوبی محسوب می‌شه (البته بازم باید بیخیال خرید گوشی بشم و پولم رو صرف این‌کار کنم. اصلا انگار قسمت نیست من گوشیم رو عوض کنم :دی) 

 

این از این؛ فردا با یکی از دوستام قراره برم بیرون٫ این سمت بچه های دانشگاه دعوت کردن بیرون من رو و من موندم چه کنم. فک کنم بتونم ساعتاشون رو تنظیم کنم طوری که به جفتش برسم ولی خب دقیق مطمئن نیستم:دی نمی‌دونم چرا یهو من در یک ثانیه محبوب می‌شم:-" واقعا چرا؟

 

اممم چیزی به مخمان نمی‌خطورد! ولی دلمم نمیاد پستم رو تموم کنم در نتیجه دارم دری وری تایپ می‌کنم! خدایا از گناهان من بگذر. ملت خواننده هم آدم باشید فحش ندید:-" مگه خودتون دل ندارید؟:دی

 

کاش می‌شد یه آهنگ آپ کنم برای این پست ولی گویا نت به شهادت رسیده و نمیشه کاریش کرد. خب می‌ریم که به پایان برساتیم این پست رو.

 

فهلا.

 

 

- من این ترم مشروط می‌شم قطعا:دی 

- پست دانشگاهی نداشتم که اونم پیدا کردم.

- ملت تعجب کردن که من رو سرانجام توی یونی دیدن :)) نمی‌دونستم انقد طرف دارم :-" :)) 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۴
آذر

خب.

 

نوشتنمان نمی‌آید! در نتیجه به مراسم خزعبل گویی روی می‌آوریم.

امروز دوشنبه چهار آذر سال یک‌هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی است و من بنده ی "او" دلتنگم و با آهنگ های "صادق" که به گفته ی دوستم "فاز خودکشی" دارند سر خودم را گرم کرده ام. چرا؟ خب دلیل که زیاد دارد.. شاید هم کم! خودم هم دقیق نمی‌دانم. حتی نوشته‌ام هم فاز دوستانه ندارد و جدی است.

 

چند دقیقه پیش به یکی اس دادم (همون اس ام اس شماها) ولی دریغ از جواب.. شاید هم گوشی خاموش بود یا خیلی شاید های دیگر.

برنامه هایم برای آینده فرضی با خاک یکسان شده! تبریک به خودم. ولی من هنوز آن سماجت همراه با زبان نفهمی مرموزانه‌ام را دارم و دریغ از کلمه‌ی "من تسلیمم"

 

پس..

وعده می‌دهیم که ای مردم این مرد مرده هنوز زنده است و باید دوباره بکشیدش البت اگر از این روند طاقت به سقف حد خود نرسیده است. شاید خوب٫ شاید بد؛ بد به حال آنکه به خستگی‌‌مان دل خوش کرده بود. و خوش به حال آنکه محزون بود و شاید هم نبود و خود را محزون نشان می‌داد..

 

باز به گوشی می‌نگرم.. دریغ از جواب اس ام اس ـم. ولی پر است از پی‌ام های بچه های دانشگاهمان.. راستش نمی‌دانم چه می‌گویند چون مشغول تایپم و نمی‌خواهم بند کلمات از دستم در برود. خب همین الان به این نتیجه رسیدم که با یک دستمال کیبوردم را پاک کنم کمی زیادی چرب شده و اذیت می‌کند. اذیت که نه ولی حس بدی را تداعی می‌کند.

 

باز هم به گوشی می‌نگرم و باز هم دریغ! کاش اس را ج می‌داد. کمی لبخند "احمقانه" از ته دل نیاز دارم. کمی "او" نیاز دارم.

 

+ پروژه از همین الآن شروع شده. در حال انجام تدارکات لازمم ولی هنوز موقع اجرا نشده. زمانش که برسد انجام می‌دهم.

+ "این مردمان عجب رسمی دارند در نخبه کشی" - آرمان آرین

 

 

-= دلتنگم. دل سنگ نیستم! 

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۳
آذر

رازآلودند ثانیه‌ها..

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۰۲
آذر

باز هم شب..

 

حوصله ندارم بنویسم.. چند روزی می‌شه. نوشته‌هایی که توی «پیش‌نویس‌ها» خاک می‌خوره و حوصلشون رو ندارم یا حس می‌کنم وقتش نیست.. یه چند روز دنبال یکی از اهداف خیلی قدیمیم بودم. خیلی قدیمی. من همیشه فکر‌های خاص و نقشه‌های آماده توی ذهنم دارم که سعی می‌کنم سروقتش به قول معروف تا تنور داغه بچسبونم به تنور.. ولی حیف و صد حیف و هزار حیف و آه بی صدا.

 

مرسی از دوستی که من رو روشن کرد که اهدافم بیشتر سبک هوا و هوسه و زودگذر. که راهم اشتباهه. حوصله بحث ندارم خیلی وقته ندارم. اون قسمته وجودم که همیشه آماده جواب پس دادن و دعوا بود حالا خیلی آرومه.. فقط عقب می‌شینم. این هدف متعالی متناهی رو هم بیخیال می‌شم.. هیچ وقت هیچ کس به حرف من گوش نداد و همیشه هم آخرش به حرف من رسیدن و من هنوز ساکتم. این دفعه هم سکوت می‌کنم ولی رویاها نمی‌میرن. من کاری رو که بخوام می‌کنم چه صدسال طول بکشه چه هزار سال..

 

کسی نمی‌دونه توی دفترچه‌ی ذهنم چه طرح‌هایی که نیست.. یه روز از این قبرستون می‌رم به جایی که دارم نقشش رو می‌کشم. یه جایی که فقط خودم باشم و خدا و شاید یه نفر دومی که همه‌ی دنیام باشه. 

 

همیشه دلم می‌خواست حرف بزنم از خودم.. از چیزی که هستم.. نتیجه‌اش این بود که یکی بهم گفت خیلی بیشتر از چیزی که باید می‌دونی ولی بهت نمی‌خوره و شدم عقل کل.. بعد اون ساکت موندم. همیشه یه سکوتی رو داشتم که خیلی‌ها فکر می‌کنن به خاطر اینه که جدیم. خیلی‌هایی که می‌گن ترسناکم. هنوزم که هنوزه یه معمام که حل نشده. فقط هر کس از یه بعد می‌شناستم به جز یک نفر.

 

کسی که دلم براش تنگ شده. نمی‌دونم چرا ولی سعی می‌کنم خوب باشم فقط به یک دلیل. دلیلی که جای خالیش رو همیشه حس می‌کنم.

 

-------------

-----------

------

ـ

 

و بغض ها می‌شکنند...

حیف اشک‌هایی که ریختم...

ناراحت نیستم از اینکه پسرم و می‌گویم گریستم...

ناراحتم چون..

خیلی حرف‌ها دارم و با گریه‌ها خالی نمی‌شود..

 

در آخر منم و گذر نسبی ایام و سوگ هزاران چیز و دو چشم و یک پیت و یک دنیا اشک که تنها روزی یک قطره جاری می‌شود و جاری نشده پاک می‌شود و بانگ می‌دهد دلم که تویی آن کس که مقاوم بود؟ مرد باشد. قرار است به تو تکیه کنند اگر تو که تکیه گاهی این باشی از باقی چه انتظاری می‌رود؟ و من ساکت می‌شوم و چشمانم رو می‌بندم و گوش می‌دهم.

 

آه که این شهر چقدر صدا دارد و گوش من چه بی‌دریغ از این همه صوت..

 

دلم فردا می‌خواهد..

 

ولی دریغ از ثانیه ی بعد..

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۷
آبان
 

 

«تابلو‌ را می‌نگرم»

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۶
آبان

منم و بوده‌هایم..

   منم و بود و نبودم..

      بودهایی که اگر نبود..

         نبود‌‌هایی که اگر بود...

            بود و نبودم کاش نبود..

               کاش نبود و کمی خودم بودم..

 

من بودم..

تو بودی...

ما بودیم...

پس خدا کجا بود؟

خدا کجای این‌ همه بود هایم بود؟

محبت.. کجای بوده‌هایم بود که حال که باید باشد نیست؟

بوده‌هایم کی با میل من بودند؟

دوستانم نبودند جاهایی که باید می‌بودند..

لحظه‌های غمگین بودنم را نبودن های اطرافیان تشدید می‌کرد.

 

کجاست کسی که باید باشد و هست اما نیست؟

چرا فاصله بود و رسیدن نبود؟

چرا بود و نبودم دست من نبود؟

 

 

بود‌هایم پر از نبود‌ها بود

نبودهایم پر از بود ها بود

من اما با این همه بود و نبود با تمام بودنم

...ــنــ بــ ــو ــد مـــ...

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۲۰
آبان

و ما رفتنی شدیم ( با لگد )

 

در این ماه حرام محرم خانواده ما بر آن شدند که به مسافرت بروند. (خانواده یعنی مادر و برادرمان) و من هم اعلام کردم که همراه پدر در تهران می‌مانم. (پدرمان مشغله کاری داشتند نمی‌توانستند بیایند) و این گونه بود که با توجه به سخنان گوهر بار و پر ارزش من رفتن سه بلیط خریدند و به اعتراضات مردمی ما هم کلا پشیزی اهمیت ندادند.

 

پس این‌گونه شد که ما امشب ساعت ۱۱ به سوی بلاد اسلام حرکت خواهیم کرد و بلاد کفر را ترک خواهیم گفت. نتیجه این حرکت:

 

۱- هر کی اونجا ما رو ببینه بیست مین می‌خواد زل بزنه تو فیس‌م که این یارو کیه.

۲- انقد پشت یکی حرف می‌زنن که دهنمان و صد البت گوشمان سرویس شود.

۳- باید اسب ببینم وسط عاشورا تاسوعا. فقط امیدوارم شمشیراشون الکی باشه.

۴- خانه به دوشی!

۵- نبود حمام! این یکی خود عذاب الهیه.

۶- نبودن پشت وسایل عزیزم. (البت لب‌تاب و گوشی رو می‌برم با خودم)

۷- آپ نکردن این‌جا.

۸- حرف نزدن با دوستام.

۹- و غیره.

 

در کل این شتریه که روی ما نشسته و نمیشه ازش در رفت. به هر حال حلالمون کنید. امیدوارم اتوبوسمون از جلو توی یه اتوبوس دیگه نره! حالا ممکنه بپرسید چرا اتوبوس؟ خیلی سادست چون اون جایی که ما میریم هواپیما نمیره و ماشین هم نزد ددی محترممان می‌باشد(سیصد بار گفتم یه ماشین بخرید برای همچین روزی :| کو گوش شنوا؟).

 

+ التماس دعا. :-"

+ دلم تنگ می‌شه برای همتون توی این مدت

 

علیـ ـرضا

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۸
آبان

 

 

 

 

 

 

سرباز؛ سر باز زد و پادشاه اعدام شد.

 

 

 

 

 

 

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]
۱۴
آبان

حوصله‌ام سر رفته. دقیق نمی‌دانم چه بنویسم.. اما فقط می‌خواستم کمی خط خطی کنم. نمی‌دانم چرا.

 

تا حالا شده به گذشته خودتون فکر کنید؟ به نظرتون اکثر کاراتون مزخرف نبوده؟ به نظرم بوده..

چرا داریم زندگی می‌کنیم؟ این زندگی داره به یه منجلاب تبدیل می‌شه و ما هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم. فقط داریم زندگی می‌کنیم و دنیا هم هر روز داره بدتر می‌شه. نه اینکه بخوام بگم فقط ایران این شکلیه؛ همه جا همینطوره. انگار انسانیت رو گوشه‌ی یه خیابون کشتن یا توی یه کوچه تاریک و خلوت بهش تجاوز کردن.

 

فحش دادن دیگه عار نیست.. بعضیا حتی افتخار می‌دونن. جامعه کتاب‌خونمون افکارشون تک بعدی شده. مثلا باید روشن‌فکر باشن اما هیچ روشنیی توی ذهنشون نیست. آدما شدن تکرار و تکرار و تکرار. نمی‌دونم چرا خسته نمیشن! من یه کاری رو دو بار انجام می‌دم روانی می‌شم. دیگه آرمان ها مردن. آدم‌های آرمان‌گرا به تاریخ محول شدن. انگار دیگه فکر بشریت ته کشیده! همش همون کارا.

 

یه کار رو به صد روش عینا انجام می‌دن و حس می‌کنم مبدعن! نوشته هاشون تکراری شده. کتاباشون تکراری شده. عقایدشون تکراری شده و حتی همین تکراری ها رو هم به بهترین شکل انجام نمی‌دن. همیشه ناقصه. اگر نمی‌تونستن دلم نمی‌سوخت ولی می‌تونن و انجام نمی‌دن. انسانیت٫ ایده٫ تفکر٫ چالش همه فقط یه مشت کلمات توی بندن. خیلی وقته تنوعی نداریم. جون می‌کنیم برای یه زندگی بهتری که نداریم.. همه جا همینه. مردم در جا می‌زنن و فکر می‌کنن این خیلی خوبه!

 

هنوز عقاید شصت سال پیش رو داریم. مگه نه اینکه شصت سال گذشته؟ پس چرا هنوز همونیم؟! چرا یاد نمی‌گیریم در عین وفاداری به گذشته با حال پیش بریم. پس این همه تاریخ. این همه درسای قرآنی٫ این همه نکته و حرف های ادبی برای چیه؟ کی می‌خوایم عوض شیم؟ کی بالاخره اون دولت موعود خدا بر پا می‌شه؟ کی دوباره دوره اوج بشریت فرا می‌رسه؟

 

باید صبر کرد...

 

ولی صبر کافی نیست! کمی هم تلاش کنیم. به خدا به جایی بر نمی‌خوره. ما انسانیم. ما کمال طلبیم! پس کی وقتشه که به اصل خودمون برسیم و دست از این زندگی برای زنده موندن برداریم؟

  • هئورو. [ هَ ئور وَ ]